سفارش تبلیغ
صبا ویژن
AGHLY
هرگاه مرد با ایمان برادر خود را خشمگین ساخت ، میان خود و او جدائى انداخت . [ گویند : حشمه و أحشمه ، چون او را بخشم آورد . و گفته‏اند شرمگین شدن و خشم آوردن را براى او خواست . و آن گاه جدائى اوست ] . [ و اکنون هنگام آن است که گزیده‏هاى سخن امیر مؤمنان علیه السّلام را پایان دهیم ، حالى که خداى سبحان را بر این منّت که نهاد و توفیقى که به ما داد سپاس مى‏گوییم . که آنچه پراکنده بود فراهم کردیم و آنچه دور مى‏نمود نزدیک آوردیم . و چنانکه در آغاز بر عهده نهادیم بر آنیم که برگهاى سفید در پایان هر باب بنهیم تا آنچه از دست شده و به دست آریم در آن برگها بگذاریم . و بود که سخنى پوشیده آشکار شود و از آن پس که دور مینمود به دست آید . و توفیق ما جز با خدا نیست . بر او توکل کردیم و او ما را بسنده و نیکوکار گزار است . و این در رجب سال چهار صد از هجرت است و درود بر سید ما محمد خاتم پیمبران و هدایت کننده به بهترین راه و بر آل پاک و یاران او باد که ستارگان یقین‏اند . ] [نهج البلاغه]

میزگرد فلسفله شناسی، عوامل و زمینه‏های مخالفت با فلسلفه در جهان اسلام

آیت الله محمدتقی مصباح یزدی، استاد حسن ممدوحی،
و استاد غلامرضا فیّاضی

این معرفت فلسفی: لطفاً بفرمایید ادلّه یا علل مخالفت برخی اندیشمندان مسلمان با فلسفه چه بوده است؟
آیت‏اللّه مصباح: پاسخ دادن به چنین سؤالی به صورت قطعی، مضبوط و مستند، دست کم از مثل بنده‏ای ساخته نیست، و دقیقاً برایمان روشن نیست که در صدر اسلام فلسفه چگونه وارد حوزة فرهنگ اسلامی شد و چه مطالبی از فلسفه در محافل علمی و فلسفی شیوع پیدا کرد و متدیّنان و متصدّیان امور علمی و فرهنگی، که تقریباً به دو دسته تقسیم می‏شدند ـ اگر اصحاب حدیث را قسم سومی حساب کنیم، سه دستة آن‏ها ـ چه تلقّی‌ای از فلسفه و مباحثی که از مغرب زمین و یونان نقل شده داشتند. این‏ها به درستی برایمان روشن نیستند. گوشه و کنار، از احادیث و تواریخ، از گفت‏وگوهایی که گاهی مطرح می‏شدند و سؤالاتی که از ائمّة اطهار (علیهم‌السلام) می‏کردند ـ و حتی این سؤال‏ها از زمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) شروع شده بودند ـ مثل قضا و قدر و امثال این‏ها، نکاتی به دست می‏آید که پاسخی ظنّی می‌توان ارائه کرد، بخصوص اگر این پاسخ را با یک تحلیل همراه کنیم تا جواب تحلیلی بدهیم که قابل قبول‏تر باشد. مفروض چنین است:
عامل اوّل، مخالفتی است که از سوی مسلمانان با فلسفه شده و قطعاً برای حسن نیّت و دفاع از اسلام بوده است. نفی استثنا نمی‏کنیم. شاید گوشه و کنار، دلایل دیگری هم باشند، ولی حسن ظنی که ما به دانشمندان اسلامی داریم این است که به هر صورت، به عنوان دفاع از اسلام و جلوگیری از انحراف در فکر اسلامی و التقاط در عقاید اسلامی با فلسفه مخالفت می‌کردند، ولی همیشه حسن نیّت کافی نیست. برای اینکه انسان مسیر صحیحی را طی کند، باید شرایط خاص کار را هم در نظر بگیرد. وقتی انسان دربارة فکری که مفرض این است که فکر بیگانه‏ای است، قضاوت می‌کند، اول باید سعی کند فکر را درست، آن‏طور که گوینده در نظر داشته است، بشناسد و تشخیص دهد تا مطمئن شود که مقصود گوینده چه بوده و متقابلاً در بستر فرهنگ و منابع اسلامی، جای مناسبش را پیدا کند که در مقابل آن، آیا در منابع اسلامی، چیزی مخالف این اندیشه وجود دارد یا نه. پس از اینکه انسان اطمینان پیدا کرد که مراد متکلّم چه بوده و مطمئن شد که این مطلب با مبانی، منابع، عقاید و معارف اسلامی سازگار نیست، باید درصدد پاسخ‏گویی برآید، آن هم به روش معقول و مقبول. ما احتمال می‏دهیم که ‌مخالفت با فلسفه از صدر اسلام شروع شده است، البته در زمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) روشن نیست که اصلاً لفظ «فلسفه» وجود داشته و به کار می‏رفته است یا نه، ولی بعدها هم دهریان، هم مانویان و هم زنادقه و در زمان خلفای بنی‌عبّاس، بخصوص در زمان مأمون، کتاب‌های فلسفه ترجمه شدند و فلسفه‏ به این اسم شناخته شد.
ممکن است یکی از علل اینکه دانشمندان اسلامی با این فلسفة وارداتی مخالفت کردند، این باشد که آن افکار درست تبیین نشدند و طبیعی است که وقتی علمی اصطلاحات پیچیدة دور از ذهن و دور از فهم متعارف دارد، درک درست مضمون آن و مراد کلام و مراد گوینده‏اش آسان نباشد، و مترجمانی که آن را از زبان دیگر و از فرهنگ دیگر نقل کرده‏اند، نتوانسته باشند مراد گویندگان اصلی را درست تبیین کنند و معادل‏های گویایی برایش پیدا کنند. این محتمل است. البته دلیل متقنی برای مطلب نداریم، اما حدس بعیدی هم نیست که چنین اتفاقی افتاده باشد.
عامل دوّم، برخورد سطحی و ساده با این‌گونه مطالب از سوی اندیشمندان مسلمان است. احتمال می‌دهیم که این امر به دلیل کاستی‌های موجود در نقل مطالب واقع شده باشد؛ مطالب درست نقل نشده باشند. از سوی دیگر، این‏ها خیلی سطحی با آن‌ برخورد کردند و شاید دنبال این نرفتند که مقصود اصلی گویندگان آن را درک کنند و چه بسا احتیاج داشت به اینکه چون اصطلاحات خاصی در آن بود، نزد یک استاد بروند و آن‌ها را بخوانند و تفسیرش را سؤال کنند. ولی چه بسا در بعضی از موارد این کارها انجام نشد و همین که اصطلاحی به گوش آنان می‌خورد، آن را به همان مفهوم عرفی در ذهن خود حمل می‌کردند و این موجب سوء تفاهم شد.
عامل سوم این است که، مکاتب فلسفی مختلف بودند؛ گاهی مطلبی از فلسفه‏ای یا فیلسوفی نقل می‏شد که با نظر فلاسفه دیگر تفاوت داشت، امّا اتفاقاً آن مترجم یا ناقل به خاطر اینکه گرایش خاص خودش را داشت، وقتی کتابی به دستش می‌رسید و مطلبی در آن نوشته شده بود که آن مطلب فی حد نفسه غلط بود، به خاطر مسامحة در نقل، آن مطلب غلط به عنوان فلسفه شناخته می‌شد و در محافل علمی و فرهنگی منتشر می‌شد؛ وقتی سؤال می‌کردند که از کجا آمده؟ در قرآن که نیست، در کلام پیامبر هم نیست، پس چیست؟ می‌گفتند: فلسفه است. به همین دلیل، از ابتدا، فلسفه به عنوان این‏گونه افکار شناخته می‌شد. به هر حال، می‏دانیم که بعضی از حرف‏هایی که حتی فلاسفة مشهور و بزرگان فلاسفة یونان می‌زدند، به گونه‌ای نبود که صد در صد با مطالب اسلام موافق باشد، شاید گاهی هم صد در صد مخالف بود، ولی وقتی این مطالب نقل می‏شدند، در میان همة مسایل مطرح در این گرایش علمی (فلسفه) و مطالب جدید، آنچه جلب توجه می‏کند نظریاتی هستند که مخالف با عقاید اسلامی‌اند و در نتیجه، فلسفه به همین عنوان شناخته می‏شود. این مطلب از کجا آمده؟ از فلسفه؛ سخن فیلسوفان است. پس فلسفه چیزی است که مخالف با عقاید دینی است! می‌توان حدس زد که این چند عامل دست به دست هم داده و سابقة بد و زمینة نادرستی از فلسفه در میان بسیاری از اندیشمندان مسلمان به وجود آورده‌اند.

معرفت فلسفی: مجموعة مخالفت‏ها با فلسفه به عنوان یک پدیدة اجتماعی، نیازمند تبیین است. در علوم اجتماعی، وقتی به تبیین مباحث اجتماعی می‏پردازند، هم از دلیل بحث می‏کنند و هم از علت. برداشت ما از سخنان حضرت استاد این است که دلیل مخالفت با فلسفه در عالم اسلام، دفاع از اسلام و انگیزة حفظ کیان اسلام بوده است، اما این دلیل برخاسته از مجموعة عللی بوده است: عدم تبیین درست مباحث فلسفی، سطحی‏نگری مخاطبان فلسفه، اختلاف بین مکاتب فلسفی و برخی مطالب فلسفی که مخالف با باورها و ارزش‏های اسلامی بوده‌اند.
آیت‏اللّه مصباح: اگر منظور از «دلیل» را «انگیزه» بدانیم، در نکته‏ای که ابتدا عرض کردم بدون شک، انگیزة مخالفت‏ها، حفظ اصالت فکر اسلام، دفاع از اسلام، جلوگیری از التقاط و مانند این‏ها بود. سایر چیزها را می‌توانیم از علل بشماریم. اما به اصطلاح دیگری، می‏توان «علل» و «ادلّه» را از همدیگر تفکیک کرد: از چند موردی که عرض کردم، سوء نقل و عدم دقت را می‌توان از جملة علل در نظر گرفت و نادرستی بعضی از افکار فلاسفه را از دلایل این مخالفت برشمرد. این بستگی دارد به آنکه «دلیل» و «علت» را چگونه تعریف کنیم.
استاد ممدوحی: آنچه را حضرت استاد فرمودند مکفی است، ولی آنچه به نظر بنده می‏رسد این است که اگرچه اسم «فلسفه» در صدر اسلام نبوده، اما بسیاری از مضامین آن وجود داشته است؛ مثلاً، در نهج‏البلاغه، امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) «جوهر» و «عرض» را معنا می‏کند، یا مثلاً، بعضی چیزها را از مبدأ متعال دفع می‌کند: «و بتجهیره‏ ‌الجواهر عُرفَ‌ اَن لاجوهرَ له و بتعیینه العین عُرفَ ان لا عینَ له.» از این معلوم می‏شود که مقولات فلسفی همان ‏وقت هم مطرح بوده که خود امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) آن‌ها را ذکر کرده است. البته، «تجهیر‏الجواهر» یا «تعیین العین» از برکات ادبی نهج‏البلاغه است، اگرچه ممکن است به اسم، به عنوان مباحث فلسفی شناخته نشود. ردّ دهریان (مثل صائبان) هم در روایات امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نقل شده است. پس فلسفه کمابیش در اوایل مطرح‌ بوده، اگرچه اسم «فلسفه» را نداشته است. به تدریج، پس از انتقال فلسفة یونان ـ علتش فلسفة یونان بوده یا به هر حال، چیزی دیگر ـ برخی از دهریان به صورت علنی در مقابل اسلام ایستادند؛ مثل ابوشاکر دیسانی، ابن ابی‌العوجاء و ابن‏مقفّع، که همین ذهنیت مسلمان‏ها را نسبت به این فن مشوب کرد، به طوری که هر وقت می‏گفتند «فلسفه»، از آن «دهریه» تلقّی می‌شد. این موجب می‏شد که احتیاطی در علمای مسلمان آن روز انجام بگیرد و به همین دلیل، برخی هم علی‏الاطلاق فلسفه را به «الحاد» و «زندقه» و مانند آن متهم می‌کردند. در روایات هم در بعضی جاها، فلسفه طرد شده که البته سند بعضی از این احادیث ضعیف است. سند بعضی از آن‏هایی هم که تا حدودی قابل اعتنا بود، ناظر به مطالبی بوده که به عنوان دهریان و فیلسوف زمان شناخته می‌شدند؛ مثلاً، کندی، که به «فیلسوف عرب» معروف بود، اگرچه با اشارة امام (علیه‌السلام) مسلمان و هدایت شد، ولی ابتدا تناقضات القرآن را نوشت.
اما همان‌گونه که استاد محترم فرمودند، اینکه گاهی برخی علما در این زمینه‏ها از خودشان ـ اگر نگوییم تنگ‏نظری ـ احتیاط زیادی نشان می‏دادند؛ البته احتمال بدی نقل و احتمال تلقّی خاص آن‏ها در این زمینه مؤثر بوده ـ ولی جلوگیری از آن‏ها فوایدی هم داشته است: اجازه نمی‏دادند که افراد یله و رها هر چه می‏خواهند بگویند؛ متفکران این باب، از ترس اینکه مبادا متهم شوند، قدری احتیاط می‌کردند ـ و علت اینکه فلسفة ما به صورت فلسفة غربی در نیامده و فرد محور نشده ـ این بزرگان در حرف زدن و ابراز عقیده و فکر کردن، احتیاط بیشتری از خود نشان دهند. بنابراین، از زمانی که فلسفه وارد حوزة اسلامی شد، در بین فلاسفة مسلمان، حرفی که تعارض و تعاند داشته باشد، یا نداریم یا خیلی‌کم داریم؛ گرچه همان‏ها را هم بعضی‏ها نپسندیده‌اند وتلقّی به‌خلاف‌کرده‌اند، اما همان احتیاطاتی‌که بعضی از علما می‏کردند، در جلوگیری از اینکه هر کس هر چه خواست بگوید، بی‏تأثیر نبود. ولی در هر حال، تنگ‏نظری‏هایی هم وجود داشت. متأسفانه بعضی‏ها خودشان را معیار معارف الهی و اسلامی می‏دانند؛ مثل اینکه هر چه من نفهمیدم، پیامبر هم آن را نگفته، یا خلاف گفتة پیامبر است؛ توجه نمی‏کردند که فلان مطلب مخالف ذهن آن‌هاست، نه مخالف دین. فرض کنید وقتی قرآن می‏گوید معاد چنین است، نمی‏توان در مقابل آن ایستاد و طعنه زد. اما اگر گفت قرآن دربارة معاد این گونه می‌گوید، من این را استظهار می‌کنم، استظهارات از قرآن الی ماشاءالله زیادند. نمی‌توان شخصی را به محض آنکه خلاف استظهار دیگری حرفی زد، متهم کرد. این تنگ‏بینی و تنگ‏نظری‌ها بود و ضرر آن هم کم نبود، اگر چه منفعت یک‌طرفه هم داشتند. در هر حال، سرّ اختلاف علمای اسلام با فلسفه، این است که از فلسفة آن وقت، با وجود ملحدان و منکران، تلقّی نوعی ضدیت با دین می‏کردند. این بر خلاف آن چیزی است که در اروپا اتفاق افتاد. آن‏ها در حقیقت دیدند که یک سلسله مسائلی از فلسفه آمده که با ضروریات دین ناسازگاری صددرصد دارد. در نتیجه، از فلسفه تلقّی الحاد کردند.
نکتة دیگر هم همین است که استاد محترم فرمودند که مطالب درست ترجمه نشده بودند و گاهی هم تلقّی‏ها ضعیف بودند.
استاد فیّاضی: برای‌مجسّم‌کردن ‌بیانات‌ دو بزرگوارعرض می‌کنم‌که وقتی حتی به امروزی‏هایی که با فلسفه مخالفت می‏کنند نگاه می‏کنیم، می‏بینیم یکی از عواملی که این‏ها با فلسفه مخالفت می‏کنند انگیزه‏ای است که خلفای جور از آوردن فلسفه داشتند. آن‏ها فلسفه را به جامعة اسلامی آوردند، نه به قصد خیر، بلکه برای اینکه مکتبی را افتتاح کنند که افراد طالب علم و کسانی را که اهل تفکر و تأمّل بودند دور خود جمع کنند و مکتبی در مقابل مکتب اهل‏بیت (علیهم‌السلام) تاسیس کنند. حتی امروز هم کسانی که با فلسفه مخالفت می‏کنند، انگیزه‏ای را که آن‏ها از آن کار داشتند، مطرح می‏کنند و می‏گویند: این علمی است که برای بستن درِ خانة اهل‏بیت (علیهم‌السلام) آمده است و به این نکته توجه نمی‏کنند که ما باید با زبانی با دشمنان صحبت کنیم که بین ما و آن‌ها، مشترک باشد. نمی‏توانیم با لسان آیات و روایات با کسانی که در مکتب اهل بیت(علیهم‌السلام) شک دارند و یا حقّانیت آن را منکرند احتجاج کنیم، باید مجهز به علمی باشیم تا بتوانیم با کسانی که در آن علم ورزیده هستند، با شبهاتی که معاندان اسلام و یا شکاکان و لاادریون در مورد حقّانیت اسلام دارند روبه‌رو شویم. به این توجه نمی‏شود، فقط به خاطر انگیزه‏ای که یقیناً ما هم قبول داریم انگیزة سوئی بوده است، با این حکم مخالفت می‌کنند. بنی‏امیّه در زمان مأمون رسماً مکتبی تأسیس کردند و افکار فلسفی در میان مسلمان‏ها رواج پیدا کرد. این‌ها صرفاًَ به این دلیل که فلسفه و این علم توسط دشمن از یونان به عالم اسلام آورده شده، با آن مخالفت و مبارزه می کنند.
علت دیگر این است که، درفلسفه آرائی وجود دارند که با آیات و روایات مخالفند. همان‏گونه که جناب آخوند در مشاعر می‏فرماید: روایات ما در مورد اینکه روح بر بدن تقدّم دارد، در حدّ تواتر است. این‌ها از یک‌سو، حرف روایات را می‏بینند؛ از سوی دیگر، حرف فیلسوف را که می‌گوید: روح قبل از بدن وجود نداشته است و نمی‏تواند وجود داشته باشد. یا در مسئلة ازلیّت عالم، «ازلیّت عالم» یعنی اینکه وقتی خدای متعال از ازل بوده است، به دلیل استحالة انفکاک معلول از علت، پس عالم هم بوده است. اگرچه این عالم نبوده، اما به هرحال، مخلوق وجود داشته است. این موجب می‏شود که آن‏ها فلسفه را به عنوان یک علم ضد دین تلقّی کنند.
عامل دیگر هم توهّم مخالفت بعضی از آرای فلسفی با آیات و روایات است؛ مثل شبهة ناسازگاری استحالة اعادة معدوم با معاد. حتی همین امروز هم عدة زیادی می‏گویند: فلاسفه به اشتباه گفته‌اند: اعادة معدوم محال است. اگر این محال باشد، معاد هم باید محال باشد، در حالی که به روشنی تبیین شده است که استحالة اعادة معدوم هیچ ربطی به معاد ندارد، نه معاد جسمانی و نه روحانی. فلاسفة ما به معاد جسمانی معتقدند، به معاد روحانی هم معتقدند و تخالفی هم بین استحالة اعادة معدوم و اعتقاد به معاد نمی‏بینند. کسی که به نظر فلاسفه به بحث اعادة معدوم بپردازد و به چیزی که آن‌ها می‏گویند برسد، برایش روشن می‏شود که مسئلة اعادة معدوم هیچ ربطی با اعتقاد به معاد ندارد. ولی در عین حال، آن‏ها هنوز این توهّم را دارند؛ همان‏گونه که برخی از علمای بزرگ ما قبل از این هم این گونه می‌پنداشتند.
بنابراین، علت مخالفت می‏تواند یکی از این سه امر باشد که عرض کردم، که حتی امروز هم هست: یکی، نقل فلسفه به عالم اسلام توسط دشمنان واقعی اسلام. دوّم، مخالفت برخی آرای فلسفه با ظواهر آیات و روایات. سوّم، توهّم مخالفت بعضی از آرای فلسفی با اعتقادات دینی. این‌ها علاوه بر جهاتی هستند که استادان محترم بیان فرمودند.
آیت‌الله مصباح: بحث بنده دربارة آغاز مخالفت با فلسفه در صدر اسلام بود. امّا اینکه بعدها چه عللی به آن اضافه شد و یا کم شد، چه تحوّلاتی در تعامل با فلسفه پدید آمد، آن بحث دیگری است. ما می‏دانیم که در اسلام، فیلسوفان مسلمان از عالم دیگری نازل نشده‏اند، همین دانشمندان اسلامی بودند که برای تحقیق در مسائل اعتقادی و پاسخ به شبهات، به این مسائل پرداختند و به عنوان فیلسوف در اسلام مطرح شدند. تا زمان مأمون و اندکی پس از آن، چیزی به نام «فلسفة اسلامی» وجود نداشت، غالباً ترجمه‏هایی بود که از فلسفه‏های غربی وارد فرهنگ اسلامی شده بود و احیاناً فلسفه‏های شرقی را که توسط ابن‌مقفّع، زنادقه، صابئان یا مانویان وارد شده بودند، «فلسفه» می‌گفتند. بعدها کم‏کم دانشمندان اسلامی به بحث دربارة اعتقادات از راه عقلی پرداختند و یا تعلیقاتی بر فلسفه‏های آن‏ها نوشتند و در این زمینه کتاب‏هایی به وجود آمدند، کم‏کم چیزی به نام «فلسفة اسلامی» شکل گرفت. بنابراین، اینکه بگوییم: چرا با فلسفة اسلامی مخالفت کردند، این تعبیر صحیحی نیست، مخالفت‏ها از اصل با چیزی شروع شد که «فلسفه» نامیده می‏شد، و پسوند «اسلامی» نداشت.
مطلب دوم اینکه ـ همان‌گونه که عرض کردم ـ مخالفت‌ها با مجموعه افکاری بود که در آن‌ عقاید و افکار نادرست وحتی افکار ضد دینی هم وجود داشت. این مجموعه را «فلسفه» می‌گفتند و آن‌ها با این مجموعه مخالفت می‏کردند. امّا اگر «فلسفه» را به صورت صحیحی تعریف کردیم و تنها به مصادیق خارجی (به افکار موجود یا افکار رایج یا افکار وارداتی) به عنوان مشیر اشاره نکردیم، این درست است که بگوییم اصلاً فلسفه یعنی چه؟ اگر ما «فلسفه» را به این‌صورت ـ فلسفه بنامیم یا حکمت یا کلام یا هر چیز دیگری، فرقی نمی‌کند ـ تعریف کنیم: علمی که با روش عقلی دربارة حقایق موجودات بحث می‏کند؛ مثل فقه که دربارة احکام مکلّفان و وظایف آن‌ها بحث می‏کند. این معنایش آن نیست که افکار و پاسخ‏های خاصی که به این مسائل داده می‌شوند، اسمشان فلسفه است. هر پاسخی که با روش تعقّلی به این سؤال‏ها داده شود نامش «فلسفه» است، یا هر تلاشی که کسانی برای حل این مسائل با روش عقلی و از راه برهان انجام دهند، نامش «فلسفه» است. اما اینکه جوابش چه باشد، مثل همة علومی که بین صاحب‏نظران در آن‌ها اختلاف است، جواب‏ها متفاوت خواهند بود.
در فقه، در همین عصر خودمان، دربارة یکی از مسائلی که حاجت روزمرّة مسلمانان است، دو تن از مراجع بزرگ‌ شیعه، که از نظر علم و تقوا کم‏نظیر بودند، در یک زمان، بحث می‏کردند:
مرحوم آقای ‌بروجردی ـ رضوان‏اللّه علیه ـ در صحن حرم مطهّر حضرت معصومه ـ علیها السلام ـ دربارة نماز جمعه بحث می‏کردند و تقریباً نظرشان این بود که نماز جمعه مجزی نیست و اگر خوانده شود، باید به احتیاط واجب، نماز ظهر هم خوانده شود. در همان روز، ساعت بعد در مدرسة فیضیه، مرحوم آیة‏اللّه خوانساری ـ رحمه الله علیه ـ دربارة نماز جمعه بحث می‏کرد و نظرشان این بود که نماز جمعه واجب عینی است، البته به صورت احتیاط واجب. این هر دو فقیه هستند؛ هم آن کسی که نماز جمعه را به مرز ترک می‌رساند و هم کسی که آن را به حدّ وجوب می‌رساند، هر دو اهل تفقّه هستند. حال اگر کسی با نظر یکی از این مراجع مخالف بود، نمی‏تواند بگوید: من با فقه مخالفم. هم این فقه است و هم آن. بحث دربارة احکام شرعی و وظایف مکلّفان با اصول روش فقاهت، اسمش «فقه» است. اما اینکه حکم مسأله واجب بشود یا حرام، این دخالتی در فقه بودن ندارد. هر دو فقه هستند؛ هم آنکه می‏گوید نماز جمعه واجب است کار فقیهانه کرده، هم آنکه که می‏گوید نماز جمعه حرام است. بعضی از بزرگان هم در همان زمان نظرشان این بود که اصلاً نماز جمعه حرام است!
فلسفه ‌هم همین‏طور است. فلسفه ‌علمی است که بحث می‏کند دربارة حقایق‌ موجودات. اینکه آن را چگونه تعریف کنیم، احکام کلیة وجود یا احکام ماورای طبیعی، به هر حال، دربارةحوزةخاصی ازحقایق‌با روش‌تعقّلی‌بحث‌می‌کند؛ یعنی به‌اصول موضوعه‏ای که از ادیان یا اشخاص یا از اخبار عقلی گرفته شده باشد استناد نمی‏کند، بلکه فقط به دلیل عقلی استناد می‏کند. ممکن است در استدلال اشتباه صورت بگیرد و دلیل صحیحی اقامه نشود، ولی فیلسوف به هر طرفی مایل شود و هر نظری بدهد، فلسفه است؛ چون تلاشی است انسانی در جهت شناخت حقایق با روش خاص عقلی. اینکه نتیجه‏اش چه بشود، دخالتی در تعریف فلسفه ندارد. اگر کسی با این روش حدوث عالم را اثبات کند کار فیلسوفانه کرده، اگر اثبات قِدم عالم بکند، باز هم کار فیلسوفانه کرده است. اینکه کدام‌یک از این‌ها درست است، بحث دیگری است. این به معنای آن نیست که کسی که قایل به حدوث است فیلسوف است، و کسی که قایل به قِدم است فیلسوف نیست یا بر عکس. ملاک فیلسوف بودن این است که روش بحثش، روش بحث عقلی باشد. بله، اگر کسی گفت: من به استناد فلان آیه یا روایت، قایل به حدوث عالم هستم، این دیگر کار فیلسوفانه نیست، اما اگر به استدلال عقلی استناد ‏کند، به هر طرفی تمایل پیدا ‏کند این کارش فلسفی است.
بنابراین، آنچه متکلّمان ما آورده‌اند، آنچه در روایات و حتی آنچه در قرآن کریم برای اثبات عقاید از راه برهان عقلی آمده، این‏ها همه فلسفه هستند. برهان‌هایی که ما در قرآن برای وجود خدا، توحید، اثبات صفات خدا و معاد داریم این‏ها فلسفه هستند. مگر فلسفه چیست؟ «تلاش برای حل مسائل مربوط به حقایق موجودات با برهان عقلی.» اگر تعریف فلسفه این است، بخشی از قرآن و بخشی از نهج‏البلاغه فلسفه است، و بخش‏های بسیاری از روایات امام صادق (علیه‌السلام) و امام رضا (علیه‌السلام) فلسفه است. حتی اگر کسی با روش عقلی فلسفه را ردّ کرد، آن هم فلسفه است. در واقع، او فلسفه را ردّ نکرده بلکه نظر فیلسوفی را ردّ کرده است. جملة بسیار حکیمانه و معروفی از ارسطو هست که می‌گوید: «اگر می‏بایست فیلسوفی کرد، باید فیلسوفی کرد. اگر نباید فیلسوفی کرد باز هم باید فیلسوفی کرد!» یعنی کسی که می‏خواهد عقاید فیلسوفان را ابطال کند باید بحث عقلی بکند، راه دیگری ندارد. این خود فلسفه است. بنابراین، اگر فلسفه را این‌گونه تعریف کنیم، بسیاری از شبهات خود به خود مطرح نمی‏شوند، مخالفت‏هایی که با فلسفه می‏شوند با مجموعه افکار عینی خارجی است. در واقع، فلسفه عنوان مشیر می‏شود؛ یعنی آن عقاید، این افکار، یا آن کتاب‏ها، و چون در هر مجموعه‏ای طبعاً فکر نادرست هم هست، با آن مخالفت می‌کنند. اصلاً کدام کتاب فقهی داریم که در آن فتوای نادرست نباشد؟ پس همان طور که مخالفت با رأی یک فقیه، مخالفت با فقه نیست، بلکه مخالفت با یک فقیه است. در مورد فلسفه هم این امر صادق است؛ یعنی مخالفت با آنچه در این کتاب‏های فلسفی نوشته شده، مخالفت با صاحبان کتاب‏هاست، نه با این علم. این علم برای اثبات حقایق از راه برهان عقلی هر کاری بکند، «فلسفه» است؛ اسمش «کلام» باشد، «جدل» باشد، «فقاهت بالمعنی الاخص» باشد، هر چه بنامیم فرقی نمی‏کند. اگر زمانی با فلسفه، حتی با لفظ «فلسفه»، مخالفت شد باز هم این دلیل بر مخالفت با فلسفه نمی‏شود، برای اینکه این ناظر به افکار موجود است.

معرفت فلسفی: آیا می‏توانیم یکی از علل یا ادلّة مخالفت با فلسفه را رویکرد منفی به روش تعقّلی و استدلالی و برهانی بدانیم و بگوییم یکی از عوامل یا ادلّه این است که دست ما از رسیدن به حقایق امور کوتاه است؟
آیت‏اللّه مصباح: به علل و عوامل مخالفت با فلسفه در آغاز ورود آن به اسلام اشاره شد. در اینجا می‏توان در ادامه، به علل دیگری اشاره کرد؛ از جمله نکته‏ای که جناب آقای فیّاضی اشاره کردند که انگیزة کسانی که به ترجمة و یا ترویج کتاب‏های فلسفی در عالم اسلام پرداختند، مورد سؤال و مناقشه است. شاید با اطمینان قابل توجهی بتوان گفت: بنیانگذاران این کار قصد قربت نداشتند. در عریان‏ترین تعبیر، می‌توان‌ گفت: آن‌ها می‏خواستند درمقابل اهل‏بیت (علیهم‌السلام) دکّانی باز کنند و وسیله‏ای فراهم نمایند که مردم را از اطراف اهل‏بیت (علیهم‌السلام) پراکنده کنند؛ چون یکی از عوامل نفوذ اهل‏بیت(علیهم‌السلام) در بین مردم، علومشان بود. آن‏ها می‏خواستند کسانی را مطرح کنند که علوم دیگری داشتند تا انحصار را از اهل‏بیت (علیهم‌السلام) بگیرند. طبعاً طرفداران اهل‏بیت(علیهم‌السلام) به چنین انگیزه‏های شیطانی پی می‌بردند و درصدد دفاع برمی‏آمدند. راه ساده‏اش این بود که می‏گفتند: شما می‏گویید این علوم صحیح هستند. نه، این‏ها علوم صحیح نیست، حتی ضد دین هستند. در گوشه و کنار هم نکاتی پیدا می‌کردند که در این علوم این‌اشکالات بود، این‌ها باقرآن مخالف و با دین مخالف هستند و مورد قبول اهل‏بیت (علیهم‌السلام) هم نمی‏توانند باشند، چه رسد به اینکه رقیبی برای اهل‏بیت(علیهم‌السلام) باشند. این عامل در صدر اسلام نبود. بعدها تا زمان مأمون به تدریج، بیشتر رواج پیدا کرد و در زمان خلفای بنی‏امیّه برای ترجمه‏ اقداماتی صورت گرفت و با تأسیس «بیت‏الحکمه» در زمان مأمون رواج بیشتری یافت. این می‏تواند عاملی برای مخالفت با فلسفه باشد.
عامل دیگر این است که کسانی که تازه با فلسفه آشنا شده بودند و تحت تأثیر بعضی از خلفا و اطرافیانشان قرار گرفته بودند، وانمود می‏کردند که ما می‌توانیم بسیاری از مسائل را بدون نیاز به دین حل کنیم و این شبهه را ایجاد می‏کردند که ما در کنار دین، عامل دیگری هم داریم که معلوم نیست ارزشش کمتر از دین باشد و بسیاری از حقایق را بیان می‏کند. بنابراین، نیازی به دین نداریم، و حتی اگر در جایی با ظواهر دین مخالفت هم پیدا کرد، آن مقدّم است. این موضوع برای کسانی که تعصّب دینی داشتند عاملی تحریک‏کننده بود و می‌گفتند: ما هرچه نیاز داریم خدا در قرآن بیان فرموده و پیامبر و اهل‏بیت ـ علیهم‌السلام ـ بیان کرده‌اند؛ به افکار دهریان، کفّار، بت‏پرستان و کسان دیگری که یهودی و مسیحی‌اند، احتیاجی نداریم. هرچه می‏خواهیم در قرآن هست و یا می‌توانیم از سنّت به دست آوریم. این عامل تا امروز هم وجود دارد، بخصوص که در بعضی روایات هم اشاره به این مطلب هست که ما هرچه نیاز داشته باشیم در قرآن بیان شده، خداوند نیازهای انسان‏ها را به وسیلة پیامبر بیان نموده و این دست‌کم اطلاقش راه را برای این ادعا باز می‌گذارد که ما حتی برای براهین عقلی در اعتقاداتمان هم می توانیم به خود کتاب و سنّت استناد کنیم. من خودم با اشخاصی در همین زمینه بحث کرده‌ام یا سخنانشان را شنیده‌ام. سؤال می‏شود: آیا شما خدا را با برهان اثبات می‌کنید یا با کلام پیامبر؟ آیا ما اصلاً احتیاجی به فلسفه و برهان عقلی، حتی کلام، نداریم؟ یکی از جواب‏هایشان این است که بله، ما به دلیل عقلی احتیاج داریم، اما دلیل عقلی در خود قرآن آمده است. آن دلیل عقلی را که در قرآن و در کلام امام آمده است، می‏پذیریم، و همین برای ما کافی است و احتیاجی نداریم که برویم دلیل عقلی دیگری برای خودمان دست و پا کنیم و از دیگران یاد بگیریم. صرف‏نظر از آنکه خود این مطلب یک حرف متعصّبانه‏ای است، اگر واقعاً دلیل عقلی در این حدّ اعتبار دارد که در قرآن هم به دلیل عقلی استناد شده است، فرض کنید می‌فرماید: «لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتَا»(انبیاء:22)، یا استدلال می‏کند که اگر راست می‏گویید دلیل بیاورید: «فهاتوا بُرْهَانَکُمْ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ.» (بقره: 111)، معنایش این است که اگر شما برهانی آوردید، ثابت می‏شود که حق با شماست، نه برهانی که من به شما یاد بدهم. ولی به هر حال، کسانی که این حالت روانی خاص (تعصّب) را داشتند، این مطلب را بیان می‌کردند که ما اگر به دلیل عقلی احتیاج داشته باشیم، در خود قرآن یا در کلمات اهل‏بیت(علیهم‌السلام) آمده است.
از جمله چیزهای دیگری که به آن تمسّک می‏کردند، بعضی روایاتی است که در مذمّت فلسفه نقل شده، و گاهی فلسفه و تصوّف با هم ذکر ‏شده‌اند. این در کتاب حدیقة‌ الشیعه نقل ‏شده که بعضی ادعا می‏کنند در نسخة اصلی آن نبوده است. یا از ابن‏جمهور احسایی روایت مرسله‏ای در همین زمینه نقل شده است. بنده نمی‏خواهم درمقام پاسخ‏گویی به شبهات باشم، فقط می‏خواهم علل مخالفت با فلسفه را عرض کنم.
در مقابل این‏ها، باید گفت: شما انصاف بدهید! اگر این روایت می‌خواست یک حکم فقهی مستحبی را بیان کند، شما با این روایت، با سند خودش، می‌خواستید مسئلة انفعال ماء قلیل را اثبات یا نفی کنید، آیا این روایت با این سند در این کتاب برای شما حجّیت شرعی داشت که انفعال ماء قلیل یا طهارت غسالة استنجا را اثبات کنید؟ برای یک حرکت علمی که در جهت اثبات عقاید اسلامی و پاسخ‏ به شبهات کفّار است ـ شبهاتی که روز به روز و نو به نو مطرح می‏شوند و هیچ پاسخی قانع‏کننده‌ای برای آن‏ها نیست و راهی جز فلسفه نداریم ـ آیا درست است که همة ابواب را ببندیم و به یک روایت، که کوچک‏ترین مسئلة فقهی را نمی‏توان با آن ثابت کرد، استناد کنیم؟ این انصاف است؟ آیا این چیزی است که اهل‏بیت(علیهم‌السلام) به ما آموخته‏اند؟ به هر حال، این هم یکی از انگیزه‏ها بوده است.
ولی باید انصاف داد که از این طرف هم عاملی وجود داشته برای اینکه کسانی را از فلسفه دور کنیم؛ آن هم تعصّب بعضی از طرفداران فلسفه بوده است. البته این یک مقدار طبیعی است. وقتی جامعه‏ای دو قطبی شد؛ عده‌ای مخالف و عده‌ای موافق، کار طرفین به تعصّب می‏کشد و از زمانی که دو گرایش حادّ در جامعه مطرح شد (طرف‌داری و مخالفت با فلسفه)، طبیعی بود که طرفین هم برای افکار خودشان بحث‏های تعصّب‏آمیزی ارائه دهند؛ از جمله اینکه کسانی آن‏چنان در توجیه کلام هر فیلسوفی پافشاری می‌کنند که گویی وحی منزل است، و آن‌قدر در توجیه این کلام اصرار می‏کنند که در فهم و تفسیر آیة قرآن و حدیث دقت نمی‏کنند؛ برای اینکه کلام یک فیلسوف را به کرسی بنشانند، بخصوص آنجا که فیلسوفان مخالفتشان را با همدیگر ابراز کرده‌اند، این فیلسوف به صراحت می‏گوید: با حرف آن فیلسوف مخالفم. حرف او را نفی و ردّ می‏کند. شخص ثالثی هم کاسه از آش داغ‌تر می‏گوید: هر دو درست است؛ هم آن درست گفته، هم این. هر دو را توجیه می‏کند! بنابراین، نمی‏توان گفت: فیلسوف حرفی گفته که غلط است. این رفتارهای تعصّب‏آمیز، دیگران را از فضای سالم بحث عقلی دور می‌کند. بعضی‏ها شبهة اخلاقی دارند، بعضی‏ها هم شبهة مسامحه در تحقیق دارند که آیا این روایات سند معتبردارند یا نه؟ دلالتشان چگونه است؟
ولی بنده تصوّر می‏کنم به عنوان یک کلام محکم و مطلبی که هیچ عاقلی نمی‏تواند در آن تردید کند، به علمی نیاز داریم که بر اساس اصول عقلی، مطالبی را اثبات کند؛ ما نیاز داریم برای اثبات عقایدمان و نیز پاسخ به شبهات ـ اگر بخواهیم از دین و عقاید اسلامی دفاع کنیم ـ در مقابل کسی که می‏گوید من منکر خدا هستم، دلیلی برای اثبات خدا اقامه کنیم. اگر بخواهیم نظام‏مند استدلال کنیم، این مجموعه مسائل، موضوعات و محمولاتی دارند و باید از جایی شروع ‏شوند و به جایی ختم گردند. این مجموعه می‏شود یک علم. این علم اسمش «فلسفه» است، و ما گریزی از آن نداریم. البته در اینجا هم بعضی از متعصّبان در مخالفت با فلسفه پاسخی داده‏اند که ما اصلاً احتیاجی به استدلال نداریم، فطرت خودش کافی است. این شبهه را جداگانه مطرح می‌کنیم.
استاد ممدوحی: سؤالی که در فرمایش شما بود، دربارة خطا در عقل است: عقل محدود است، پس باید دم نزند. اولاً، ما اگر چنین حرفی را قبول کنیم، باید درِ همة علوم را ببندیم! مگر فیزیکدانان عقلشان صددرصد به تمام حقایق فیزیک رسیده است تا هر چه را می‌گویند درست باشد؟ شیمی‏دانان، طبیعی‏دانان، دانشمندان همة علوم، آیا عقلشان در آن علوم صددرصد درست است که ما آن‏ها را امضا ‏کنیم و بگوییم: عقل در آنجا صددرصد است. در تمام علوم، عقل‌ـ بالاخره ـ محدودیتی دارد، در فلسفه هم محدودیتی دارد. ما نمی‏توانیم بگوییم دست و پای عقل بسته است و نمی‏تواند چنین حرفی بزند.
ثانیاً، می‏توان گفت: دین چهار بخش دارد: یکی احکام که مربوط به تعبّدیات است و عقل در آن هیچ راهی ندارد. دوّم اخلاق؛ سوّم عقاید؛ چهارم معارف. در مسئلة اخلاق، که عقل عملی است، انصافاً دین همه‌جا حرف اوّل را می‏زند؛ یعنی هیچ فیلسوفی که حتی در عقل عملی هم تخصص داشته باشد، به گرد قافلة نظام وحیانی نمی‏رسد. اصلاً در نظام احکام اخلاقی، حرف اول را ادیان می‌زنند. اما راجع به دو بخش دیگر (کتاب عقاید و معارف) این یک حقیقت مقول به تشکیک است. در آنجا ما هیچ راهی ـ بنابه فرمایش استاد معظّم ـ غیر از اثبات مسائل فلسفی نداریم؛ چرا؟ به این علت که فلسفه اصلاً از حقایق وجودی بحث می‏کند: بسیاری از حقایق عقلانی و معارف و عقاید ما به نظام دینی باز می‌گردند. مثلاً، معاد یک پدیدة وجودی عالم است، نه یک حقیقت تعبّدی، منتها کسی عقلش نمی‏رسد، دین از آن پرده برمی‌بردارد. یا مسئلة برزخ یک واقعیت وجودی است، اما کسی عقلش نمی‏رسد،وحی و شرع از آن پرده برمی‏دارند و زمینه را برای فکر فیلسوف‌باز می‏کنند. ظهورحضرت‌مهدی‌(عج) یک پدیدة قهری در حرکت نظام اجتماعی است که باید چنین چیزی واقع شود، هرچند این امر جزئی است و جزو مسائل فلسفی نیست، تعبدّیات هم آثار تکوینی دارند، و تا وقتی چیزی ریشة تکوینی نداشته باشد، وجوب وجود پیدا نمی‌کنند. ما در این بحث نداریم.
اما در بحث عقاید و معارف، همه چیز به حقایق وجودی این عالم و به اطوار وجود برگشت می‏کند. معارف دینی به اطوار رشد وجودی انسان برمی‌گردد؛ چون آنچه در معارف پیدا می‏شود، به فرمودة استاد علاّمه طباطبائی، مربوط به گونه وجود انسان است؛ یعنی هر بزرگی هر چه را می‏یابد، در افق وجود خودش می‏یابد. خارج از افق وجود خودش، هیچ اتفاقی نمی‏افتد. این مربوط به اطوار وجودی اشخاص است. پس ما در اثبات حقایق عقلانی ـ نه تعبّدیات دینی ـ راهی غیر از فلسفه نداریم. اگرچه فلسفه هم وقتی در افق اسلام و در مدار چرخش اسلام قرار می‏گیرد، بسیاری از موضوعات را به عقل ارجاع می‏دهد؛ مثل وحی، برزخ، معاد، روح، و بسیاری مسائل که وحی به خوبی از آنها پرده برمی‏دارد و دست فیلسوف را در زمینه‏های هستی باز می‏گذارد؛ یعنی فیلسوف را از مادی‏نگری و محدودیت در حواس پنج‌گانه بیرون می‏کشد و در یک سلسله مسائل تعقّلی و با عقلانیت محض، نفس انسانی، معاد و وجود رابطة قطعی بین خدا و خلق را اثبات می‌کند.


 
ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½:  |  شنبه 87 آبان 25  ساعت 3:2 عصر 

فلسـفـه و کــلام

مرضیه محمودی

معارف اسلامی (گرایش فلسفه)
مقاله حاضر قسمت دوم از مقاله "علت غایی از دیدگاه حکمای اسلامی " است که در شماره پیشین این نشریه در بحث آن وارد گشتیم ؛ اینک به بررسی سرفصلهای دیگری در این زمینه می‏پردازیم:
اشکالات مطرح شده پیرامون نظریه غائیت:
1ـ غایت یعنی آن که کار برای او صورت می‏گیرد "ما یسکن لدیه" ؛ لذا اگر چیزی آخر نداشته باشد، غایت هم نمی‏تواند داشته باشد و ما در طبیعت چیزهایی داریم که انتها ندارد. خود حکما قایل به حرکت فلکند که انتها ندارد.
قدما قایل به مبدأ شعوری و ارادی در حرکت فلک بودند. شیخ الرئیس می‏گوید: حرکت فلک یک حرکت واحد است و دارای غایت واحد. سؤالی که مطرح می‏شود این است که غایت این حرکت چیست؟ یکی از قویترین اشکالات مخالفین نظریه علت غایی همین حرکت فلک بوده است. گفته‏اند جز تکرار مکررات چیزی نیست و در واقع هیچ غایتی وجود ندارد.
در باب افلاک فرضیه این بود که افلاک دارای نفوسند و موجوداتی هستند شاعر و مدرک و از حرکت خود غایتی در نظر دارند. در اینجا دو غایت را منظور می‏کنند:
الف) یکی غایات خود نفوس است. آیا این نفوس از این حرکت به کمالی نایل می‏شوند؟ می‏گویند که حرکت آنها، یک نوع حرکت عاشقانه است. این حرکات باعث تجدید کمالات و تجدید اشراقات از ناحیه عقول است.
ب) غایت دیگر انفتاح باب خیرات بر عالم کون و فساد از طریق همین حرکت فلک است. اگر حرکت نباشد دیگر در عالم هیچ تغییری نخواهد بود؛ بلکه یک رکود دائم حکمفرما خواهد بود. در صورتی که به علت حرکت، امکانات نامتناهی این موجودات می‏تواند به فعلیت و کمال برسد.1
عبارت شیخ‏الرئیس در الهیات در زمینه پاسخ به اشکال مطرح شده چنین است: " و أما الحرکة الذاهبة الی غیر النهایة فانها واحدة بالاتصال کما علمت فی الطبیعیات. و أیضا فان الغرض فی تلک الحرکة لیس هو نفس الحرکة بما هی هذه الحرکة، بل الغرض هناک الدوام الذی نصفه بعده و هذا الدوام معنی واحد الا أنه متعلق الوجود بأشیاء لنسلم أن عددها بغیر نهایة."2
2) اشکال دیگر در مورد کون و فساد است. کون غایت فساد است یا عکس آن؟ غایت اینها چیست؟ به تعبیر دیگر اشکال موت و حیات است. اصل اشکال این است که می‏گویند فساد که نمی‏تواند غایت کون باشد یا عدم که نمی‏تواند هدف حیات باشد. اگر بگوییم غایت کون بعدی پس از این فساد است باز نقل کلام می‏کنیم به آن ؛ آن هم که فاسد می‏شود...؛ غایت منتهی به غایت می‏شود و به ما یسکن‏لدیه نمی‏انجامد.
شیخ در جواب این اشکال سه پاسخ می‏دهد:
الف ـ جواب اول شیخ این است که طبع الکل هدفش فرد و کثرت نیست؛ بلکه هدفش ابقای نوع است؛ در ماورای طبیعت، نوع را با فرد می‏توان حفظ کرد ولی در طبیعت نمی‏شود با فرد، نوع را حفظ کرد بلکه باید افراد، متعاقب یکدیگر بیایند. پس فرد مقدمه است برای نوع؛ یعنی از باب ضروری قسم اول از سه قسم امر ضروری سابق الذکر است. پس غایت که وجود نوع است حاصل است و آن غایت دیگر غایت دیگری نمی‏خواهد.
ب ـ جواب دیگر این است که ممکن است کسی بگوید غایت ،" لاتناهی افراد" است. غایت این است که طبیعت آنقدر که استعداد دارد صورت افراد را بپذیرد، آن صور ایجاد شوند. به این معنی همه این افراد در عرض هم و هم هدفند. هدف افاضه وجود است به کل این افراد. پس اینجا دیگر مسأله غایتی پس از غایتی نیست؛ هدف فرد نیست؛ لاتناهی، غایت است؛ و دیگر لاتناهی بعد از لاتناهی نیست.
ج ـ جواب سوم شیخ این است که دو چیز را در اینجا نباید با یکدیگر اشتباه کرد: یک وقت بحث ما در غایت طبع الکل است و یک وقت بحث ما درباره طبیعت جزئی است که این دو در طول یکدیگرند. طبع الکل مدبر این عالم و مقیض صورت است. این که گفتیم هدف لاتناهی افراد است این غایت طبع الکل است. اما یک فرد هم غایتی دارد که غایت او بقای خودش است. غایت طبیعت جزئی فقط خودش است.3
3) اشکال دیگر این است که ممکن است کسی بگوید گاهی اوقات می‏تواند برای هر غایتی، غایتی باشد پس در حقیقت غایتی وجود نخواهد داشت ؛ زیرا این سلسله غایات تا بی‏نهایت ادامه خواهد یافت. مثلاً در باب قیاس: ما از برهان نتیجه می‏گیریم و مقدمتین به منزله علتند برای نتیجه. ترتیب و ترکیب مقدمات، فعل نفس است. در نفس، برهان را برای چه تشکیل می‏دهید؟ برای نتیجه. پس نتیجه، علت غایی وجود دو مقدمه و ترتیب آنها در نفس است. اشکال این است که نفس، باز این نتیجه را با مقدمه دیگری ترکیب می‏کند تا نتیجه دیگری بگیرد و... الخ این بالقوه برای همه نتیجه‏هاست پس در جایی سکون حاصل نمی‏شود ؛ پس غایت در اینجا چیست؟ جواب شیخ این است که در این مورد اینطور نیست که یک فاعلیت باشد با یک سلسله غایات بی نهایت؛ بلکه فاعلیتهای متعدد است ؛ هرکدام با غایت خودش.4
4) اشکال دیگر این است که چه معنی دارد ما غایت را علت بدانیم. ما یترتب علی المعلول یا ما یترتب علی الفعل که متأخر از فعل است، درصورتی که علت، مقدم بر فعل است.
یک پاسخ در جواب این اشکال که ساده هم هست آن است که غایت دو وجود دارد که به حسب وجود خارجی معلول فعل است و به حسب وجود ذهنی علت فعل است بلکه علت علت فعل است. مثلاً استکنان به حسب وجود ذهنی، علت فاعل بالفعل شدن بناست برای خانه، در صورتی که به حسب وجود خارجی معلول است.
پاسخ دیگر که دقیقتر است این است که کل علة فانها من حیث هی تلک العلة لها حقیقة و شیئیة... یعنی هر غایت شیئیتی دارد و وجودی و هر چیز به حسب هر کدام حکمی دارد. غایت به حسب شیئیت و ماهیتش، علت علت است.
علة فاعل بماهیتها
معلولة له بانیتها
مثلاً ماهیت اثنین یعنی واحد و واحد ؛ اما وجود اثنین در خارج شرایط دیگری لازم دارد، علت باید باشد تا وجود پیدا کند.5
عبارت شیخ الرئیس در اشارات در این زمینه چنین است:" والعلة الغائیة ـ التی لاجلها الشی‏ء ـ علة بماهیتها و معناها لعلیة العلة الفاعلیة. و معلولة لها فی وجودها ؛ فان العلة الفاعلیة علة ما لوجودها ان کانت من الغایات التی تحدث بالفعل، و لیست علة لعلیتها و لا لمعناها.6
5) اشکال دیگر اینکه گفته می‏شود (از طرف مخالفین اصل غایت) که علت غایی در مورد فاعلهایی صادق است که صاحب قصد، اراده، شعور و ادراک بوده باشند و تصور هدف، غایت و تصدیق به مفید بودن آن باعث، محرک و انگیزه فاعل واقع گردد. علی هذا طبیعت نمی‏تواند در کارهای خود غایت و هدف داشته باشد؛ زیرا فاقد شعور و اراده است و هدف داشتن فرع شعور و اراده است.
با توجه به آنچه در باب معنا و مفهوم غائیت و غایت از دیدگاه حکمای اسلامی بیان شد، پاسخ این اشکال نیز بخوبی روشن می‏شود چرا که فکر، ملاک غایت داشتن نیست. غایت داشتن در اینجا معنایش توجه طبیعت به یک کمال است. این مطلب با حرکت هم تناسب دارد. البته با حرکت جوهری والا این حرف با کون و فساد سازگار نیست. مشکل است که ما به کون و فساد قایل شویم و در عین حال رویه هم قایل نشویم و مع ذلک بتوانیم بگوییم جهت‏دار است؛ زیرا معنای کون و فساد این است که صورتی زایل می‏شود و صورت دیگری می‏آید. آنوقت غایت داشتن به معنی جهت داشتن برای خود طبیعت، دیگر معنا ندارد. ولی اگر ما در باب جواهر هم قایل به حرکت شدیم، حرکت به حسب طبع خودش جهت دارد. حرکت یک حقیقت جهت‏دار است یعنی سویی دارد و به سویی می‏رود. اساس غایت داشتن آن است که طبیعت متوجه چیزی باشد که آن چیز کمال آن است. رویه داشتن و فکر داشتن سبب می‏شود که شی‏ء ذی غایت مستشعر به غایت خودش باشد. غایت داشتن یک مطلب است و آگاه بودن به غایت، مطلب دیگری. نقش رویه و فکر این است که موجود شاعر که برایش امکان چند فعل وجود دارد یکی را از میان آنها انتخاب کند. طبایع بی‏جان همیشه امکان یک فعل را دارند(ان یعمل علی وتیرة واحدة) ولی موجود جاندار و ذی حیات از گیاه که شروع می‏شود کار دارای چند جهت و غایت می‏شود. البته غایت نهایی و اصلی یک چیز است ولی کار چند شعبه پیدا می‏کند... .
پس نقش فکر، انتخاب یک غایت است از میان چند غایت، نه اینکه فکر است که کار را ذی غایت می‏کند که اگر فکر نبود آن کار غایت نداشت... . پس در غیر ذی شعورها مسأله انتخاب در میان نیست. البته در طبیعت بی‏جان هم گاهی در بعضی موارد مسأله انتخاب را مشاهده می‏کنیم ولی آن انتخاب خود طبیعت نیست. اگر در طبیعت دیدیم که از میان چند مورد یکی را انتخاب می‏کند دلیل بر این است که طبیعت مسخّر یک نیروی انتخابگری است که آن نیرو برای طبیعت انتخاب می‏کند... البته ممکن است بگوییم که وجود غایت در موجودات نشانه وجود نوعی شعور در آنهاست ولی اینطور نیست که هرجا شعور باشد انتخاب هم باشد. در شعور انسانی این چنین است ولی در بسیاری از حیوانات که شعور را هم می‏توان سراغ گرفت، انتخاب در کار نیست. حیوان از روی غریزه مستقیم به سوی چیزی که برای او نافع است می‏رود نه اینکه بررسی و سنجش کند و بعد از میان موارد مختلف یکی را انتخاب کند.
شعور، درجات مختلفی دارد که بعضی از درجات آن نزدیک به افق لاشعوری است و به این معنا ما شعور را حتی از جمادات هم نمی‏توانیم نفی کنیم. اگر ما ملاک شعور را هر یک از فعالیتهای اشیا در نظر بگیریم گاهی اوقات در جمادات هم آن را می‏بینیم که باید نامش را عشق بگذاریم. عشق هر ناقصی به کمال خودش، یعنی هر ناقصی متوجه کمال خود است، او را می‏خواهد و توجه به او دارد... . همانطور که ذکر شد رویه نقشش در انسان در مقابل حیوان، نبات و جماد این است که در میان چند غایتی که برای انسان مطرح است، او یکی از آنها را انتخاب می‏کند ولی حیوان که رویه ندارد و انتخاب در وی نیست، تغییر مسیر می‏دهد ولی انتخاب و ترجیح و محاسبه و اصلح را برگزیدن برای حیوان مطرح نیست. در نبات نیز چند غایت ممکن است پیش بیاید که در اثر ویژگیهای طبعی به سوی یکی می‏رود. در جمادات نیز یک غایت بیشتر نیست. جماد دارای وتیره واحد است.
مطلب دوم اینکه دستگاه فکری انسان در استخدام دستگاه طبیعی انسان است. یعنی آن طبیعت است که برای هدفهای خودش می‏خواهد حرکت بکند و این موجود فکری و متحرک بالاراده را استخدام می‏کند... . مطلب دیگر مؤید این امر (غایت داشتن به فکر مربوط نیست) این است که در صنعت و مهارتها هرچه انسان ماهرتر شود از رویه و فکرش کاسته می‏شود... هر صنعتگر و هنرمندی در فن خودش همین حالت را دارد، خطاط در خطاطی و موسیقیدان در بکار بردن سازش و ... بعد از اینکه آن کار برایشان ملکه شد حالت فعالیتهای عادی و طبیعی را برایشان پیدا می‏کند... .
شیخ همچنین مثال دیگری ذکر می‏کند و آن این است که انسان در بعضی موارد یک عکس العمل را چنان سریع انجام می‏دهد که به رویه نمی‏رسد. حتی گاهی تصمیم می‏گیرد که آن کار را انجام ندهد ولی مع ذلک آن کار انجام می‏گیرد... . بنابراین معلوم می‏شود که شعور، رویه و ادراک در ماهیت ذی غایت بودن فعل طبیعت تأثیری ندارد.7
6) اشکال دیگر اینکه گفته می‏شود برخی از فاعلها و علتها به عقیده خود حکمای الهی مافوق ماده و طبیعت می‏باشند و آنچه فعلیت و کمال ممکن است برای آنها حاصل شود، حاصل است مانند ذات باری و پاره‏ای از عقول مجرده، نمی‏توان گفت چنین موجوداتی کار خود را برای هدف و غایتی انجام می‏دهند؛ زیرا فاعل و علتی، کار خود را برای هدف انجام می‏دهد که بخواهد به آن هدف برسد یعنی وجود ناقص خود را به آن وسیله تکمیل کند و این درباره فاعلی که آنچه در امکان دارد برایش حاصل است معقول نیست.8
پاسخ این است که طبق یک قاعده عقلی هرگونه فعلی که بر اساس اختیار از فاعل صادر گردد، ناچار دارای مرجحی است که آن را غایت و غرض می‏نامند(کل فعل اختیار لا بدّله من مرجح غائی) این قاعده چنان معتبر است که حکما حتی فعل شخص نائم و ساهی را خالی از یک نوع غایت و مصلحت ندانسته‏اند؛ زیرا اگر چه فعل نائم و ساهی از جهت انتساب به عقل و تفکر دارای مصلحت نیست ولی از جهت انتساب به برخی از نیروهای نفسانی که منشأ فعل واقع شده‏اند، دارای یک نوع غایت و مصلحت است. همانطور که شیخ الرئیس در اشارات می‏فرمایند:"و الساهی و النائم إنما یفعل و هو یتخیل لذة ما، أو تبدیل حال ما مملولة أو إزالة و حسبٍ ما".9
شایان ذکر است در برخی از متکلمان در مقام انکار این قاعده برآمده‏اند و برای انکار آن به چند مثال از موارد جزئیه تمسک نموده‏اند مانند اینکه گفته‏اند: هرگاه شخصی هنگام فرار از یک خطر بزرگ به نقطه‏ای رسد که دو طریق از هر جهت مساوی در پیش روی دارد هرگز در آن نقطه توقف نخواهد نمود بلکه یکی از دو طریق را با فرض عدم وجود مرجح انتخاب کرده، به فرار خود از یک خطر بزرگ که وی را تهدید می‏کند، ادامه می‏دهد.
مورد دیگری که برای انکار قاعده مثال آورده‏اند این است که گفته‏اند: هرگاه شخص گرسنه دو قرص نان که از هر جهت مساوی باشد در پیش خود بیابد و یا شخص تشنه با دو جام آب که از هر جهت مساوی باشد، مواجه گردد، کوچکترین درنگ برای آنان پیش نمی‏آید و با فرض فقدان مرجح، شخص گرسنه یکی از دو قرص نان و شخص تشنه یکی از دو جام آب را انتخاب کرده و به خوردن یا نوشیدن آن مبادرت می‏ورزد.
کسانی که برای انکار یک قاعده عقلی، به این گونه مثالها تمسک نموده‏اند به این نکته توجه نکرده‏اند که نیافتن چیزی هرگز دلیل نبودن آن نخواهد بود؛ چنانکه گفته‏اند"عدم الوجدان لا یدل علی عدم الوجود" زیرا بسیاری از امور هستند که از نظر آدمیان پنهانند و علم بشر از رسیدن بدانها محروم است. بنابراین نیافتن مرجح غایی، در مورد مثالهای مزبور هرگز دلیل نبودن آن در واقع و نفس الامر نیست؛ زیرا ممکن است برای افعال آدمی در این جهان یک سلسله مرجحات دیگری از قبیل اوضاع فلکی و سماوی و امور عالیه الهی وجود داشته باشد که آن مرجحات از قلمرو علم وی بیرون است.
صدرالمتألهین بر این قاعده اعتماد کرده و حجتهای مخالفان آن را که برخی معطله از متکلمان می‏باشند سست‏تر از لانه عنکبوت دانسته است. ملاصدرا معتقد است اگر کسی مدلول این قاعده را انکار نماید، باب اثبات صانع برای همیشه به روی وی بسته می‏شود و حق هرگونه بحث و اظهار نظر از وی سلب خواهد شد؛ زیرا با انکار این قاعده که به معنای تجویز هرج و مرج فکری است، قیاس منطقی هرگز مفید یقین نخواهد بود و هیچ‏گونه اعتمادی بر قیاس بصورت شکل اول جایز نیست؛ زیرا ممکن است به جای نتیجه، نقیض نتیجه بر آن مترتب گردد و چیزی که بتواند ترتیب نتیجه را بر مقدمات صحیح برهان تضمین نماید، در میان نخواهد بود.
بنابراین انکار مدلول این قاعده که به معنای جایز شمردن ترجیح بلا مرجح است، موجب اختلال اندیشه و تباهی تفکر می‏گردد؛ و هنگامی که تفکر تباهی پذیرد و اندیشه مختل گردد، اعتماد از همه چیز سلب می‏شود و زندگی انسان نابسامان می‏گردد.10
حال می‏خواهیم ببینیم اصل علت غایی در ماوراء الطبیعه چه معنایی دارد؟ در باب واجب تعالی می‏گوییم که او اول است و او آخر است ؛ اول است چون مبدأ است و آخر است چون همه اشیا به سوی او می‏روند و عاشق اویند. پس خداوند که غایت‏الکل است غایت بودنش که نمی‏تواند از نوع غایت تحصیلی باشد بلکه از نوع غایت حصولی است (ذکر این نکته ضروری است که علت غایی دو نوع است:
الف ـ نوع تحصیلی، که واضح است مانند تمام مثالهایی که تاکنون داشته‏ایم.
ب ـ نوع حصولی، که در اینجا آنچه در فعل، مطلوب بالذات است امری است که الان بالفعل موجود است مانند حالتی که در عشقهایی خالص و عارفه دیده می‏شود.
شیخ الرئیس می‏گوید لازمه علت غایی آن نیست که همیشه علت علت و معلول معلول باشد مانند آنچه که در عالم کون و فساد جاری است که علت غایی از طرفی علت علت است و از طرفی معلول معلول. بلکه مقوم علت غایی این است که همیشه علت علت باشد.11
در مورد ماورای طبیعت ما از دو جهت اشکال داریم، یکی اینکه بگوییم علت غایی، معلول معلول است و دیگر اینکه بگوییم علت غایی فاعل فاعل است. از هر دو جهت در مورد ذات باری اشکال پیدا می‏شود.
پاسخ این اشکال این است که غایت بودن در واجب تعالی به این معنی نیست که او از آن جهت که غایت است محرک خودش است بلکه غایت عبارت است از کمال فاعل، منتهی گاهی این کمال را می‏خواهد تحصیل کند و گاهی آن کمال، حاصل است و حصول همان کمال عین فاعلیت است: پس علت غایی، کمال علت فاعلی است. غایت بالذات همیشه در فاعل است. لذا در باب پروردگار خلقت، اساس خلقت و فاعلیت همان "حب به ذات" است که آن هم عین ذات است. همان کامل بودن ذات برای ذات، منشأ خلقت و تراوش افعال باری است. لذا گفته‏اند اساس وجود عالم، عشق است.12
شایان ذکر است که شیخ اشراق علت غایی داشتن در مورد فعل خداوند (و حتی اراده کردن خدا) را منکر می‏شود و آن را منافی با احاطه و کمال حضرت حق می‏داند.13
7) اشکال دیگری که مطرح می‏شود این است که اگر اصل علت غایی صحیح باشد، باید برای هر کاری نتیجه‏ای بوده باشد و به عبارت دیگر لازم است بین هر کار و یک چیز دیگر به نام فایده و نتیجه رابطه‏ای از نوع رابطه مقدمه و نتیجه یعنی یک رابطه غیر قابل تخلف وجود داشته باشد. براساس اصل علت غایی باید نه بتوان کاری فرض کرد که مقدمه امر دیگری نباشد و نه بتوان چیزی را فرض کرد که بدون آنکه مقدمه مخصوص آن بوجود آمده باشد، آن چیز بوجود آید و حال آنکه عملاً می‏بینیم که این هر دو قسم در عالم وجود واقعیت دارد.
اولی عبارت است از یک سلسله کارها در حوزه وجود انسان که "عبث " نامیده می‏شود. هرکس می‏داند بسیاری از کارها که از یک فرد صادر می‏شود اگر از کننده آن کار پرسیده شود که این کار را برای چه انجام دادی می‏گوید برای هیچ‏چیز، بیهوده بوده است ؛ همچنان که بسیاری از رسوم و عرفیات که در یک اجتماع معمول می‏گردد و مردم ملتزم به آنها هستند، دلیلی جز مرسوم و معمول بودن ندارد.
دومی عبارت است از اموری که "اتفاق" نامیده می‏شود. می‏دانیم بسیاری از چیزها به دنبال مقدمه مربوط و مخصوص به خود آنها پدید می‏آیند و آن مقدمه راه رسیدن به آن چیز است. این سلسله امور، طبیعی و غیر اتفاقی است.(به عبارت دیگر دائمی و اکثری است) مثلاً اگر ظرف آب را روی آتش بگذاریم و حرارت دهیم، تدریجا گرمتر می‏شود، سپس به جوش آمده، تبدیل به بخار می‏گردد. در اینجا نمی‏توان گفت آب را روی آتش گذاشتم اتفاقا گرم شد.
ولی پاره‏ای از امور به وجود می‏آیند بدون آنکه مقدمه مخصوص و مربوط در کار باشد مثل اینکه کسی در بین راه مسافرت تهران به قم در یک نقطه فرود آید و دوست دیرینش نیز که از شیراز می‏آمده در همان نقطه فرود آید و یکدیگر را ملاقات کنند و یا اینکه برای خرید به بازار می‏رود و اتفاقا به کسی که سالها در جستجوی او بوده و برای یافتن او پولها خرج کرده، برخورد می‏کند. در این گونه موارد می‏گوید به قم می‏رفتم اتفاقا در فلان نقطه با فلانی ملاقات کردم یا می‏گوید برای خرید به بازار رفتم و اتفاقا کسی را که سالها در پی او بودم در آنجا دیدم. و همچنین است مثل کسی که در خانه خود چاه آبی حفر می‏کند و اتفاقا به گنج می‏رسد.14
اکنون می‏پردازیم به پاسخ ایراد اول یعنی شبهه "عبث". قبلاً گفتیم که هر فعل اختیاری در انسان سه فاعل دارد ولی در طول یکدیگر در حقیقت یکی فاعل قریب است (قوه عامله) و یکی فاعل فاعل است (قوه شوقیه) و یکی فاعل فاعل فاعل (قوه مدرکه).
حکما عقیده دارند که همیشه غایت قوه عامله با غایت فعل یکی است ولی غایت قوه شوقیه و همچنین قوه مدرکه گاهی عین همان غایت است و گاهی غیر آن. به تعبیر دیگر غایت قوای عامله همواره ما الیه الحرکة است. از این نظر که قوای عامله انسانی در حکم طبایع جمادیه است. و اما غایت قوه شوقیه، لذت جزئی است و غایت قوه خیال، تحریک شوق است و به اعتباری می‏توان گفت که غایت قوه خیال نیز لذت جزئی است و اما غایت قوه عاقله رسیدن به مصالح کلیه راجحه است که جوانب مختلف سعادت در آن ملاحظه شده باشد.
اکنون هنگام آن است که بدانیم آنچه را که عبث می‏گویند چیست و چگونه فرض شده است که فعلی بدون هدف و غایت صورت گرفته است؟ آیا واقعا قوه‏ای از قوا بدون هدف و غایت فعالیت کرده و یا آنچه عبث و بیهوده نامیده می‏شود امری نسبی است یعنی قوه‏ای فعالیت کرده و قوه دیگر فعالیت نکرده است و ما اثر قوه فعالیت نکرده را از فعالیت کرده انتظار داریم؟
گفتیم که غایت قوه عامله"ما الیه الحرکة" است و آن همواره حاصل است اما غایت قوه شوقیه گاهی عین غایت قوه عامله است و گاهی غیر آن و در صورت دوم گاهی به غایت خود می‏رسد و گاهی نمی‏رسد. اگر به غایت خود برسد یا این است که تنها قوه‏ای که در قوه عامله مؤثر است قوه متخیله است و یا چیز دیگر با هم دخالت دارد. اگر چیز دیگر دخالت دارد، آن چیز یا طبع است یا مزاج است و یا خلق و عادت است. اگر غایت هر دو یعنی قوه عامله و قوه شوقیه یکی شد "عبث " نامیده می‏شود و اگر دو تا باشد و قوه شوقیه به غایت خود نرسد" باطل" نامیده می‏شود و اگر به غایت خود برسد و غیر از خیال چیز دیگر دخالت نداشته باشد، "گزاف" نامیده می‏شود و اگر چیز دیگر دخالت دارد و آن چیزی که دخالت دارد از قبیل خلقیات یعنی صفات ترکیبی اکتسابی است "عادیّات" نامیده می‏شود و اگر آن چیزی که دخالت دارد، طبع یا مزاج است "قصد ضروری" نامیده می‏شود.
علت نامگذاری این موارد به عبث، باطل، گزاف، عادت و قصد ضروری این است که این امور مبدأ و فاعل عقلانی ندارند، مبدأشان از تخیل و شوق نفسانی تجاوز نمی‏کند و به ادراک و اراده عقلانی نمی‏رسد.
پس اگر به این امور از نظر علل و مبادی که آنها را به وجود آورده نظر کنیم، می‏بینیم که آن علل و مبادی همه دارای غایتند منتهی در برخی موارد به غایت خود رسیده و در برخی موارد به غایت خود نرسیده‏اند و به هر حال فعالیتی خالی از غایت نداشته‏اند. و اما اگر به این امور از جنبه قوه‏ای که در بوجود آوردن آنها دخالت نداشته است یعنی قوه عاقله نظر کنیم می‏بینیم غایت مطلوب حاصل نیست و بلکه اساسا منظور نبوده است. پس آن چیزی که در فعل دخالت داشته، غایت داشته است و آن چیزی که غایت نداشته، فاعلیت هم نداشته و در وجود فعل دخیل نبوده است.15
شایان ذکر است تعریف دیگر عبث این است که کاری بدون داشتن غایتی خیر حقیقی یا خیر پنداری (مظنون خیرا) باشد که بدین معنی نیز منتفی است. مرحوم ملاصدرا« رحمه‏الله » در مورد نفی فعل عبث می‏فرمایند: "فقول القائل انّ العبث من دون غایة ألتسبة أو من دون غایة هی خیرا و مظنونة خیرا غیر صحیح ".16
اکنون به حل ایراد مربوط به اتفاق می‏پردازیم. مقدمتا باید گفت فعل اتفاقی فعلی است که بلاغایت است یعنی در آن فعل رابطه‏ای میان غایت و مغیی وجود ندارد به این معنا که همانطور که در فعل عبث غایت وجود ندارد، در اتفاق هم غایت وجود ندارد با این تفاوت که در مورد فعل عبث گفته می‏شود فاعل این فعل بلاغایت است ولی در باب اتفاق هم غایت وجود ندارد با این تفاوت که در مورد فعل عبث گفته می‏شود فاعل این فعل در بلاغایت است ولی در باب اتفاق می‏خواهند بگویند آنچه وجود پیدا کرده و شبه به غایت است، مستند به هیچ فاعلی نیست. البته در طبیعیات، شیخ الرئیس بحث را به این نحو مطرح کرده است: از جمله اسباب و علل عالم یکی "بخت" است و دیگری "اتفاق". خود بخت و اتفاق علت هستند یعنی علت فاعلی هستند بنابراین از آن دید بحث بخت و اتفاق به علت فاعلی برمی‏گردد. نظر به اینکه بخت معمولاً در همان مواردی گفته می‏شود که علل تصادفی و اتفاقی در آنجا کارگر است، از این جهت بحث بخت و اتفاق در یک جا ذکر می‏شود؛ منتهی آن موارد اگر موردی باشد که غالبا به نفع شخص است از آن تعبیر به بخت خوب می‏کنند و اگر به ضرر انسان است آن را به بخت بد تعبیر می‏کنند. ولی مورد اتفاق، اعم از بخت است. در غیر مورد جاندار، بخت را اطلاق نمی‏کنند ولی اتفاق را در غیر جاندار هم می‏گویند؛ کما اینکه در خلقت عالم می‏گویند بر اساس اتفاق بوده است. از جمله بعضیها گفته‏اند پیدایش عالم بر اساس اتفاق است. گفته‏اند اصل عالم ذراتی بوده (نظریه ذیمقراطیس) که در خلاء لا یتناهی پراکنده بوده‏اند و اینها به طبع خودشان یک سلسله حرکاتی انجام می‏داده‏اند که هیچ غایتی از اینگونه غایاتی که الان وجود دارد در آن حرکات وجود نداشته است. حرکاتی نا منظم، اینگونه نبوده که حرکاتی تکراری باشد و هیچ چیز جدیدی در آن حادث نشود. بعد اینگونه شد که ذرات در جایی جمع شدند و از جمع شدن اینها ترکیباتی پیدا شد و از ترکیب اینها مجموعا عالم پیدا شد. همه اینها پیدایشان در اثر اتفاق بوده است. یعنی حرکات بلاغایتی به این غایت منجر شده که اینها غایت این حرکات نبوده است.
قابل ذکر است آنجا که نمی‏گوییم اتفاق یعنی این نتیجه لازمه آن مقدمه است و آن مقدمه باید به این نتیجه برسد و نمی‏تواند به این نتیجه نرسد، ضرورت است. آنچه به اصطلاح از لوازم یک شی‏ء است به آن می‏گوییم ضرورت حکمفرماست البته قبلاً بیان شد که فرق بین غایت و ضروری چیست. این "اتفاقی " که می‏گوییم اعم از غایت و ضروری است یعنی ضد غایت و ضد ضروری است.
پس آن چیزی که بالضروره بر یک شی‏ء مترتب می‏شود، اتفاق نیست. اما آنجایی که ترتب شیئی بر شیئی ضروری نیست عامل اتفاق وجود دارد و ضروری نیست، ممکن است. حالا که ترتب آن بر این ممکن است و ترتب هر معلولی بر علت خودش ضروری است پس ناچار یک عامل دیگری سبب بوده است. اسم آن عامل را اتفاق می‏گذاریم. پس در حقیقت آنجا اتفاق می‏گویند که لازمه طبیعت این فاعل رسیدن به این نتیجه نباشد(اعم از اینکه نتیجه غایت باشد یا ضرورت).
در پاسخ و حل شبهه وارده باید گفت اساسا اتفاق را انسان از آن جهت اتفاق می‏نامد که جاهل به اسباب و علل است آنجا که شی‏ء مترتب بر کلی یک علت است چون کلی را ما می‏شناسیم و سببیت کلی را برای آثار خودش مانند سببیت زوجیت برای اربعه در لوازم ماهیت آن را می‏شناسیم و به علت که علت کلی است، واقف هستیم و می‏دانیم که هرجا علت هست، معلول هم هست. درآنجا نمی‏گوییم اتفاق. ولی در آنجا که علت فاعلی بما هو کلی، نیست و وجود فرد از آن جهت که وجود آن کلی است، نیست؛ بلکه وجود فرد از آن جهت که وجود خاص است علت است و چون انسان آن را نمی‏شناسد و بر جهات آن اطلاع ندارد، اسم آن را اتفاقی می‏گذارد؛ لذا اگر علم انسان عوض شود دیگر نمی‏گوید اتفاق است. یعنی اگر جهل تبدیل به علم شود دیگر نمی‏گوید اتفاق است در حالی که جهل واقعیت را عوض نمی‏کند. پس بنابراین آن نظر که می‏گفت "نسبت نتیجه با مقدمه نسبت امکان است پس عامل دیگری باید دخالت کرده باشد و آن عامل در مورد انسانها بخت است و در جاهای دیگر اسمش اتفاق است" مغالطه است و جواب این است که نسبت این حادثه با علت واقعی خودش که فرد است نسبت ضرورت است نه امکان .

پاورقیها:

15) همان منبع، ج 2،ص 90ـ94 ؛ الشفاء (الهیات 1)، ص 286ـ288 ؛ شیرازی ـ صدرالدین محمد: همان منبع، ج 2، ص 251 الی 253
16) همان منبع، ص 253
1) مطهری ـ مرتضی: درسهای الهیات شفا، ج 1، ص 133ـ134
11) الشفاء (الهیات 2) ص 293 ـ294
10) شیرازی‏ـ صدرالدین محمد: همان منبع، ج2، ص 259،260
14) شرح منظومه، ج 2، ص 80
13) ر.ک به مجموعه مصنفات شیخ اشراق، جلد اول، ص 427
12) درسهای الهیات شفا، ج 1، ص 137 و 138؛ شیرازی ـ صدرالدین محمد: همان منبع، ج 2، ص 263
2) ابن سینا: الشفاء (الهیات 1)، ص 291
3) همان منبع، ص 289 و 290؛ درسهای الهیات شفا، ج1، ص 132ـ133
4) همان منبع، درسهای الهیات شفا، ج 1، ص 132 و 133
5) الشفاء (الهیات 1)، ص 292 ؛ درسهای الهیات شفا، ج 1،
6) ملکشاهی ـ حسن: ترجمه و شرح اشارات و تنبیهات ابن سینا، ج1، ص 256
7) درسهای الهیات شفاء، ج 1، ص 236 ـ 249؛ محمد شیرازی‏ـ صدرالدین:الحکمة المتعالیة فی الاسفار العقلیة الاربعة، ج 2، ص 257
8) شرح منظومه، ج 2، ص 55
9) ر.ک ، ملکشاهی‏ـ حسن :همان منبع، ج1، ص240


 
ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½:  |  شنبه 87 آبان 25  ساعت 2:59 عصر 

اثبات عالم خارج

دکتر مهدی حائری‏یزدی(ره)

اشاره
آنچه از نظر خوانندگان محترم می‏گذرد بخشی از تقریرات درسهای فیلسوف فقید آیت‏الله دکترمهدی حائری یزدی(ره) در باب معرفت‏شناسی و فلسفه تحلیلی است که توسط آقای دکتر عبدالله نصری به رشته تحریر درآمده است و بزودی مجموعه این مباحث به صورت کتاب توسط مؤسسه فرهنگی دانش و اندیشه معاصر، در اختیار علاقمندان قرار خواهد گرفت.
آنچه در این نوشتار ـ که به صورتی تطبیقی به نقد و بررسی نظریات فلاسفه اسلامی و غربی پرداخته است ـ جنبه محوری دارد اثبات عالم خارج و توانایی ذهن انسان در دستیابی به آن است.
بررسی دیدگاهها در این زمینه همچون نظریه مشابهت، معرفت عمومی، نظم پدیده‏ها، پدیدارگرایی، پراگماتیسم، مطابقت و... و داوری نهایی در این خصوص براساس تفکیک میان معلوم بالذات و معلوم بالعرض و تحلیل این دو عنصر کلیدی در معرفت و طرح نکات ارزشمند دیگر، محتوای این مقاله را تشکیل می‏دهند.
یکی از بحثهای مهم در فلسفه تحلیلی، اثبات واقعیات خارجی است. وقتی من ادعا می‏کنم که «من × را می‏دانم»، این ادعا را باید ثابت کنم.
فلسفه تجربی تنها راه دانستن و معیارشناسایی و حتی یکی از ضروریات را تجربه می‏داند. حال باید بررسی کرد که چگونه تجربه به ما علم می‏دهد؛ آن هم علمی که قابل انکار نباشد.اینکه من × رامی‏دانم، برای مردم عادی قابل تردید نیست اما همین مسئله کوچک، مشکلات بسیاری را برای فلسفه پیش آورده است.
برخی گفته‏اند در نهاد تجربیات، قیاس نهفته است که به وسیله آن ضروری بودن تجربیات را اثبات می‏کنیم. از همین جا معلوم می‏شود که تجربیات از ضروریات اولی نیست، چون در آن از قیاس استفاده شده است.1
قیاس که در منطق سمبلیک استعمال می‏شود، دو قضیه بیشتر نیست. حتی عکس را که در منطق ارسطویی لازم و ملزوم هستند و قیاس محسوب نمی‏شود، آنها قیاس به حساب می‏آورند. آنها قیاس را چنین تعریف می‏کنند: هر لیستی مشتمل بر چند قضیه (حتی اگر دو قضیه باشد) که آخرین آنها، نتیجه آن قضایا باشد، قیاس نام می‏گیرد.2
حال به بیان اشکالات این نظریه می‏پردازیم:

یکی از ایرادات این است که کبرای این قضیه از کجا به دست آمده است؟ یعنی این قضیه: «هر چه را که می‏بینیم شناخت حقیقی است» به چه دلیل معلوم، حقیقت عینی دارد؟
یکی از مسائلی که فیلسوفان تحلیلی مطرح می‏کنند «Counter Example» است که ما به آن «ماده نقض» می‏گوییم. برای مثال اگر شما بگویید که همه افراد تهرانی هوشمند هستند، سپس یک فرد کودن را پیدا کنید، خود این یک نفر «ماده نقض» آن گزاره است.
در زمینه بحث مورد نظر ما برتراندراسل مثالهای بسیاری را در فصل «نمود و واقعیت» «Appearance and Reality» کتاب مسائل فلسفه در مورد خطای حواس مطرح می‏کند. میزی که مستطیل است از جهات گوناگون ممکن است به صورتهای مختلف دیده شود. جلوه اشیاء و واقعیت اشیاء، دو مسئله است. مسئله نمود اشیاء غیر از حقیقت آن است. خلاصه کبرای قیاس ما مخدوش است؛ یعنی این گونه نیست که هر چه ما می‏بینیم، حقیقت داشته باشد. کاوشهای فیلسوفانه، ما را به اینجا می‏رساند که ما میز حقیقی را به صورت مستقیم و بدون واسطه حواس نمی‏توانیم درک کنیم. از اینجا دو قضیه به دست می‏آید:
1 ـ آیا میز حقیقی وجود دارد؟ چرا که میز حقیقی را بدون واسطه حواس نمی‏توان درک کرد.
2 ـ اگر میز حقیقی وجود داشته باشد، حقیقت و طبیعت آن چیست؟ آیا قائم به ذات است یا نیست؟ آیا هیچ ذهنی به آن دسترسی دارد یا ندارد؟ آیا آن طورکه بارکلی می‏گوید فقط ذهن خداست که به آن دسترسی دارد؟
در بحث از این مسئله باید توجه داشت که محسوسات بالذات ما قابل شک نیست، زیرا با خود حس، اتحاد در وجود دارد و ما به تفاوت اعتبار، تجربه را از صورتهایی که محسوس بالذات‏اند جدا می‏کنیم.
ضرورت منطقی دارای این مشخصه است که اگر یکی از دو طرف را نفی کنیم، تناقص پیش می‏آید. مثلاً اگر بگوییم × را حس کردیم، ولی × محسوس بالذات نباشد تناقص پیش می‏آید اما اینکه آیا زیربنای این محسوس بالذات، محسوس بالعرض هم هست یا نیست مسئله مهمی است. برای مثال: میزی که محسوس بالعرض است آیا موجود است یا نیست؟ ما در مورد محسوس بالذات تردید نداریم، چرا که ضرورت منطقی دارد اما در مورد محسوس بالعرض ضرورت منطقی نداریم، چرا که اگر بگوییم من میز را می‏بینم، ولی میز موجود نیست، تناقص پیش نمی‏آید. در اینجا می‏توان گفت که میز به نظر من چنین می‏آید. مثلاً برای من میز، قهوه‏ای رنگ می‏نماید، در حالی که میز قهوه‏ای رنگ نیست و همین امر نشان می‏دهد که ما یک نمود داریم و یک واقعیت.
از نظر راسل با این گونه تجزیه و تحلیلها، ماده یک امر مشکوک فیه تلقی می‏شود، به گونه‏ای که می‏توان سؤال کرد: آیا ماده وجود دارد یا ندارد؟ این تجزیه و تحلیل نشان می‏دهد که ما با نمود «Appearance» و داده‏های حسی «Sense - data» سر و کار داریم. برخی نیز از همین مطلب استفاده کرده و گفته‏اند که اصلاًماده وجود ندارد.
ابن‏سینا درنمط چهارم اشارات و تنبیهات می‏گوید که برخی گفته‏اند: «کل موجود محسوس»؛ یعنی هر موجودی محسوس است. اینکه هر محسوسی موجود است، قابل قبول می‏باشد و این یک قضیه موجبه کلیه و عکس آن موجبه جزئیه است. موجبه کلیه یعنی برخی موجودها محسوس‏اند، نه اینکه هر موجودی محسوس باشد. کسی که می‏گوید هر موجودی محسوس است، قاعده عکس را رعایت نکرده و لذا سخن او اشکال منطقی دارد. ابن‏سینا این سؤال را مطرح می‏کند که آیا حس موجود است یا نیست؟ و در پاسخ می‏گوید حس موجود است. مثلاً مرئیات را می‏بینیم هرچند خود قوه بینایی دیده نمی‏شود. اگر غیر از این بگوییم تسلسل پیش می‏آید.
البته بارکلی معتقد است که محسوس بالعرض نمی‏تواند موجود باشد.از نظر او ماده موجود نیست، هرچه را که خدا درک کند موجود است. اگر ادعا شود که ماده هست ولی در علم خدا نیست، این ادعا صحیح نمی‏باشد و در نتیجه ماده اصلاً موجود نخواهد بود. بعلاوه ممکن است چیزهایی به ذهن ما نیاید ولی در علم خدا موجود باشد. به هر جهت این سؤال مطرح است که آیا می‏شود ماده مستقل از ذهن ما وجود داشته باشد؟ آیا حس ما می‏تواند واقعیات خارجی را درک کند؟ و اصلاً آیا حس ما می‏تواند اثبات کند که واقعیتی در خارج وجود دارد؟ راسل معتقد است که حس نمی‏تواند اطلاعات راستین و صادق در مورد واقعیات خارجی، از آن جهت که مستقل از ماست، ارائه دهد.
کانت هم معتقد است که اگر موجودات مستقل از ما وجود داشته باشند علم ما به آنها تعلق پیدا نمی‏کند. ما نمی‏توانیم به موجودات مستقل عینی علم پیدا کنیم، چون اشیایی که مستقل از ما هستند تحقق در ذات خود دارند و به اصطلاح فی نفسه «in itself» هستند و اگر بخواهیم آنها را درک کنیم، وجود درما می‏شوند و لذا کانت میان ذات معقول «noumena» و پدیدار «phenomena» فرق می‏گذارد. ذات معقول همان شی فی‏نفسه است، اما پدیدار عبارت است از شئ به آن صورتی که بر ما نمودار می‏شود.
از نظر فلاسفه اسلامی ماهیت شئ در ذهن و خارج با یکدیگر فرق ندارند. ماهیت همان ذات «noumena» است و این ماهیت دو نوع لباس به تن می‏کند. یکی لباس وجود خارجی و دیگری لباس وجود ذهنی.
کون بنفسه لدی‏الاذهان للشئ غیرالکون فی‏الاعیان
چیستی قابل تغییر نیست. چیستی در ما با چیستی در جهان خارج فرقی ندارد. خارج و ذهن ظرف وجود است، نه قید آن و ظرف مقوم شئ. به بیان دیگر خارج و ذهن، ظرف شئ هستند. اشاره کردیم که یک محسوس بالذات یا داده حسی «sense - data» داریم و یک محسوس بالعرض یا شئ فیزیکی «Physical ».
در مورد محسوس بالذات نمی‏توان تردید داشت چون نفی آن به تناقص می‏انجامد، اما در مورد محسوس بالعرض باید گفت که تردید در آن مستلزم تناقص نیست. حال این سؤال مطرح است: با توجه به اینکه ما درباره داده‏های حسی خود یقین داریم آیا می‏توان گفت که محسوس بالعرض هم وجود دارد؟
دکارت از طریق گزاره «من فکر می‏کنم پس هستم» (Cogito ergo sum) حداقل این قضیه را ثابت می‏کند که محسوس بالعرض در خارج وجود دارد.در زیر بنای ظهور تمام اجسام، جوهری وجود دارد که خود را نشان می‏دهد. به بیان دیگر دنیای مستقل از ما وجود دارد. برتراندراسل «من فکرمی‏کنم پس هستم» دکارت را رد می‏کند و می‏گوید که «من» در اینجا یک موضوع زبانی و فقط برای تفاهم است. کانت هم اعتقاد دارد که تشکیل قضایا جنبه زبانی «Linguistic» دارد و دلیل بر واقعیت نیست.
در مورد رابطه محسوس بالذات با محسوس بالعرض هم می‏توان به گونه‏ای نظر صدرالدین دشتکی را مطرح کرد. از نظر او وجود ذهنی، انقلاب به تمام ذات وجود خارجی است. وجود خارجی جوهر است و در ذهن به یک عرض منقلب می‏شود. البته بر او اشکال کرده‏اند که انقلاب به تمام ذات محال است و فقط انقلاب به بعض ذات امکان دارد. مثلاً لاشه‏ای تبدیل به نمک می‏شود که در واقع صورت نوعیه آن از بین رفته و ماده آن باقی است. خلاصه، از نظر دشتکی وجود خارجی به وجود ذهنی منقلب می‏شود و هیچگونه اینهمانی میان آنها وجود ندارد. این اشکال نیز به او شده که اگر اینهمانی میان وجود ذهنی و وجود خارجی نباشد چگونه می‏توان گفت که این همان است؟ اگر ماده مشترکه‏ای میان آنها نباشد دیگر این تصور نمی‏تواند وجود ذهنی آن وجود خارجی باشد. البته برخی گفته‏اند که در اینجا ماده مشترکه‏ای لازم نیست بلکه ماده مبهمی که میان وجود ذهنی و وجود خارجی یکنوع اینهمانی را به وجود آورد، کافی است.
در مورد قضیه هم گفته‏اند که برای تحقق آن لازم نیست که وجود واقعی داشته باشیم. اگر یک موضوع مبهم وجود داشته باشد، قضیه تشکیل خواهد شد. ما در اینجا بنا نداریم که به نقد و بررسی این آراء بپردازیم بلکه فقط می‏خواهیم به این سؤال پاسخ دهیم که چگونه می‏توان اثبات کرد محسوس بالعرض «Physical » وجود دارد؟
برخی گفته‏اند که ما یک معرفت عمومی «Public knowledge» داریم و یک معرفت اختصاصی «Privative knowledge». اگر همه بتوانند رنگ این میز را قهوه‏ای تصور کرده و توصیف کنند، در اینجا معرفت عمومی خواهیم داشت اما معرفت شخصی و اختصاصی آن است که هیچکس جز خود فرد، قدرت درک آن را ندارد. ویتگنشتاین می‏گوید که زبان درد، یک زبان شخصی است چون هیچکس جز خود فرد نمی‏تواند آن را درک کند. طبیب هم به وسیله تجزیه و تحلیل پزشکی آن را درک می‏کند. معرفت او عمومی است. در واقع طبیب با شواهد و قراین و تمثیلات، درد را در می‏یابد. از نظر ویتگنشتاین زبانِ درد، زبان خاص و بعبارتی یک بازی زبانی خاص است. ما انواع مختلفی از بازیها را داریم که این هم نوعی از آنها است.
اگر ما معرفت عمومی را بپذیریم، راه بسیار نزدیکی برای اثبات شئ خارجی خواهیم داشت. مثلاً اگر هزار نفر بگویند که کعبه چهارضلعی است، ما به واقعیت خارجی آن علم پیدا می‏کنیم و در عین حال درمی‏یابیم که وجود آن قائم به داده حسی نیست چون داده حسی جنبه خصوصی دارد. اگر خانه کعبه را از زوایای مختلف بنگریم داده‏های حسی ما گوناگون خواهد بود، در حالی که واقعیت خارجی آن یکسان است.
از اینجا درمی‏یابیم که یک محسوس بالعرض «Physical » وجود دارد که مطابق با داده حسی «sense - data» است. برتراندراسل این جواب را خدشه‏دار می‏سازد و می‏گوید این گونه استدلال مصادره به مطلوب است. شما می‏خواهید که اشیایی غیر از خود را ثابت کنید، در حالی که در معرفت عمومی فرض کرده‏اید که افرادی غیر از شما موجودند؛ یعنی واقعیات عینی غیر از خود را فرض کرده‏اید.
نظریه مشابهت
برای حل این مشکل برخی فیلسوفان از علاقه مشابهت «Similarity» سخن به میان آورده‏اند. علاقه مشابهت را می‏توان به چند صورت توصیف کرد. اگر مشابهت در داده‏های حسی من و شما باشد، همان اشکال مصادره به مطلوب پیش می‏آید.
اگر شباهت را این گونه توجیه کنیم که هر بار که ما این میز را درک می‏کنیم به یک صورت درک می‏کنیم؛ یعنی میان داده‏های حسی ما همواره مشابهت وجود دارد می‏توان نتیجه گرفت که واقعیتی در خارج هست. این پاسخ مستلزم اشکال اول نیست ولی اشکال دیگری را مطرح می‏سازد و آن مسئله قیاس تمثیلی است. ممکن است انسان در حال خواب اشیاء را به صورت واحد ببیند؛ یعنی خواب امشب او مثل دیشب وی باشد. مشابهت در هیچ حال و موقعیتی نمی‏تواند واقعیت خارجی را اثبات کند چون علاقه مشابهت، قیاس تمثیل است، لذا باطل است و هیچگاه مستلزم یقین نیست.
نظم پدیده‏ها
این راه سوم بسیار شایع است. طبق این نظر، اختلاف مردم در ادراک واقعیات براثر عوامل طبیعی است. مثلاً چشم در درجه‏ای از نور، شئ را به یک گونه می‏بیند و در درجه‏ای دیگر به گونه‏ای دیگر. قواعد نور در عمل دیدن دخالت دارد. با این همه، نظم میان حوادث و پدیده‏ها نشانگر وجود واقعیات خارجی است. در خواب نظم و نَسَق مشخصی میان پدیده‏های ذهنی دیده نمی‏شود. مثلاً ممکن است مثلثی مشاهده شود که در حال ورزش کردن است، در حالی که میان مثلث و ورزش نظم خاصی وجود ندارد. در عالم خارج ما نظم را مشاهده می‏کنیم. راسل گربه‏ای را مثال می‏زند که در فواصل زمانی معین غذا می‏خورد و فعالیتهای دیگری انجام می‏دهد که همه نشانگر نظم و ترتیب است. به قول فلاسفه اسلامی میان علت و معلول سنخیت مشاهده می‏شود. از آتش حرارت به وجود می‏آید، نه پرتقال. به بیان دیگرمیان پدیده‏ها نظم و انسجام دیده می‏شود. بین گرسنگی و تکه‏های ابر هیچ رابطه‏ای نیست، اما میان گرسنگی و گربه رابطه طبیعی وجود دارد. لذا شما از مشاهده نظم و رابطه ثابت میان پدیده‏ها می‏توانید وجود خارجی و مستقل آنها را اثبات‏کنید.
راسل و سایر فلاسفه تجربی نیز در نقد راه سوم می‏گویند که این راه نیز ما را به ضرورت منطقی نمی‏رساند. به بیان دیگر با نفی این فرض، تناقض حاصل نمی‏شود. اگر بگوییم من هستم و غیر از من هیچکس و هیچ چیز نیست تناقض پیش نخواهد آمد. فقط اگر محسوس بالعرض یا داده حسی «Sense-data» را انکار کنیم تناقض پیدا خواهد آمد.
هگل به ضرورت و یقینی حسی «Sense certainty» قائل است. این نظریه نیز مصادره به مطلوب است. هگل قبول می‏کند که این میز هست و لذا پیرامون آن چون و چرا نمی‏کند. یقین حسی در خواب هم وجود دارد. در حال بیماری که چیزی در برابر آدمی نمودار می شود و یا در «نقش دومین عین احول» هم یقین حسی وجود دارد.
راه ما
ما برای اثبات ضرورت منطقی، راه خاصی را طی می‏کنیم. از نظر ما داده حسی که ضرورت منطقی دارد، دارای دو جهت است. یک جهت ذاتی که حضور آن نزد ماست و وجود آن در ذهن ما ضرورت دارد. جهت دیگر، اضافه‏ای که داده حسی ما به محسوس بالعرض دارد مثل اضافه پدر شما به شخص شما. داده حسی حکایت از چیزی دارد؛ یعنی اضافه‏ای به غیر دارد. اضافه به غیرآن هم به صورتی است که فرق میان علم حصولی و علم حضوری را به وجود می‏آورد. به بیان دیگر، ما نسبت به داده حسی خود علم حضوری داریم و در عین حال این علم حضوری، اضافه‏ای به محسوس بالعرض دارد؛ یعنی محسوس بالذات با محسوس بالعرض مطابقت دارد و اساسا تا این مطابقت وجود نداشته باشد، علم حصولی پیدا نخواهد شد. شاید بتوان گفت که در خواب هم محسوس بالعرض وجود دارد. شخصی که در حال خواب است، اگر موجوداتی را قبلاً رؤیت نکرده باشد، آنها را در خواب نخواهد دید. در خواب هم نوعی اضافه وجود دارد. در ذات داده‏های حسی، اضافه‏ای به غیر وجود دارد. این اضافه همان مطابقت است. از همین اضافه به خارج است که ما علم حصولی را به دست می‏آوریم و این اضافه، خارج از ذات داده‏های حسی نیست.
نفی اضافه داده حسی به معلوم بالعرض، موجب انکارِ خودِ داده حسی خواهد شد و این مستلزم تناقض است، چون معنای محسوس بالذات این است که از خارج چیزی در ذهن شما حضور یافته است که اضافه به خارج دارد.مثالی را در میشیگان برای یکی از فلاسفه مطرح کردم: مثال این است «جان به دیوار خورد.» از همین قضیه، یک «جان» به دست می‏آوریم و یک «دیوار» و... در اینجا شخص «جان» غیر از «دیوار» است و تا محسوس بالعرض نباشد شما نمی‏توانید بگویید که جان با دیوار برخورد پیدا کرد. در واقع ما از نهاد داده حسی، محسوس بالعرض را به دست می‏آوریم و اگر چنانچه علم از مقوله اضافه باشد، بدون مضاف‏الیه، علم نخواهیم داشت. برخی از فلاسفه معاصر غرب علم را از مقوله اضافه دانسته‏اند و اگر هم علم از مقوله اضافه نباشد، بلکه از مقوله کیف نفسانی باشد، علم، حقیقت ذات‏الاضافه خواهد داشت. به بیان دیگر در این حالت هم علم اضافه‏ای به معلوم بالعرض خواهد داشت که اگر اضافه آن را به محسوس بالعرض نفی کنیم، دیگر داده حسی نخواهیم داشت.
حس حقیقی وابسته به محسوس بالعرض است و اگر محسوس بالعرض بر محسوس بالذات توقف داشته باشد، دور پیش می‏آید. در علم انفعالی، علم، تابع معلوم است، نه معلوم تابع علم. اصالت در ادراکات به جهت حقایقی است که در خارج وجود دارد. خود داده حسی یک وجود حقیقی مستقل دارد و از همین رو می‏گوییم که داده حسی محسوس بالعرض با قطع نظر از محسوس بالذات وجود دارد. این مثل همان سخنی است که ابن‏سینا در مورد حس می‏گوید که خود حس محسوس نیست، ولی موجود است. حس به عنوان محسوس بالعرض «Physical » موجود است نه به عنوان داده حسی «sense - data». حس به عنوان حقیقت مستقل از ذهن وجود دارد. خود حس دیگر محسوس بالذات نیست. خلاصه محسوس بالعرض را نمی‏توان انکارکرد و ضرورت آن را از طریق تحلیل و محسوس بالذات، می‏توان به دست آورد چون انکار محسوس بالعرض موجب انکار محسوس بالذات می‏شود. اگر محسوس بالعرض را از محسوس بالذات بگیریم، دیگر محسوس بالذات نخواهیم داشت.
موضوع بی‏واسطه ادراک
در فلسفه تجربی جدید سؤال بنیادین این است که وقتی ما چیزی را به وسیله حس ادراک می‏کنیم، آن موضوع بی‏واسطه و مستقیم درک ما چیست؟ در این باره سه نظریه ارائه شده است:
1 ـ عده‏ای از رئالیسم بی‏واسطه «Direct Realism» طرفداری می‏کنند. از نظر آنها موضوع بی‏واسطه شناخت حسی ما، همین موضوعات خارجی است که مستقل از ماست. مثل این میز که ما به آن شناخت مستقیم داریم. اسم حقیقی این گروه، رئالیست خام «Naive Realist» است. از نظر رئالیستهای خام واسطه‏ای میان درک ما و میز خارجی وجود ندارد.
در علم حضوری، میان مدرِک و مدرَک واسطه‏ای نیست چون میان معلوم بالذات و معلوم بالعرض تفاوتی نیست. نظریه سهروردی که می‏گوید ابصار همان ادراک حضوری است؛ یعنی علم حضوری، اشراقی است، براین نظریه تطبیق می‏کند. از نظر سهروردی میان معلوم بالذات و معلوم بالعرض تفاوتی نیست. از نظر رئالیستهای خام نیز ما بدون واسطه به این میز علم داریم.
به این گروه از این جهت خام «Naive» می‏گویند که پیامدهای منطقی ادراک مستقیم را مشخص نمی‏کنند؛ یعنی آیا وقتی که کوه دماوند را درک می‏کنیم، ذهن ما با کوه دماوند، اتحاد پیدا می‏کند یا نه؟ اگراین طور باشد انقلاب ذهن به خارج و خارج به ذهن پیش می‏آید که محال است.
2 ـ عده‏ای ازنظریه بازنمودگری «Representationalism» دفاع می‏کنند. از نظر این گروه موضوعات شناخت ما همان معلوم بالذات «sense-data» می‏باشد که قائم به ذهن ماست. به بیان دیگر به وسیله معلوم بالذات می‏توان محسوس بالعرض «Physical » را که مستقل از ما است، شناسایی کنیم. پس دو موضوع داریم: یکی موضوعات خارجی و دیگری موضوعات ذهنی. موضوعات ذهنی، موضوعات خارجی را نمایشگری «Represent» می‏کنند. شاید بتوان گفت که برخی از متفکران اسلامی از این گروه هستند. آنها از حاکی و محکی سخن می‏گویند. صورتهای حاکی نمایشگر واقعیات خارجی (محکی) هستند که مستقل از ذهن ما می‏باشند.
3 ـ گروه سوم، پدیدارگرایان «Phenomenalists» هستند. اینها معتقدند که ما جهان را سامان می‏دهیم؛ یعنی به محسوس بالذات نظم می‏دهیم تا معلوم بالعرض را به دست آوریم.
فرق اینها با رئالیستهای خام در این است که آنها می‏گویند محسوسات بالذات نداریم و هر چه هست محسوس بالعرض است ولی اینها می‏گویند اگر محسوس بالعرض داشته باشیم، از محسوس بالذات یا داده‏های حسی تشکیل شده‏است. به بیان دیگر ما آنها را می‏سازیم.
بعضی از فلاسفه برای اینکه سخن را کوتاه کنند گفته‏اند باید سؤال را به این صورت مطرح‏کرد: آیا محسوس بالعرض را درک می‏کنیم یا درک نمی‏کنیم؟
فرق این سؤال با سؤال قبلی در این است که در اینجا دیگر صحبت از ادراک مستقیم و غیر مستقیم نیست. اینان می‏گویند که محسوس بالعرض بالضروره درک می‏شود. ما سنگ را لمس می‏کنیم، صدای ترن را می شنویم و... این گونه ادراکات چیزهایی هستند که نمی‏توان آنها را نفی کرد. اینان در واقع طرفدار رئالیسم مستقیم هستند. از نظر آنها این مطلب به قدری روشن است که باید گفت گروه دیگر مزخرف می‏گویند. وقتی شما محسوس بالعرض را درک می‏کنید، دیگر نظریه‏های بازنمودگری و پدیدارشناسی بی‏معناست. البته این محکومیت عامیانه است چون می‏توان سؤال کرد که وقتی شما عینک را درک می‏کنید، آیا عینک به داخل ذهن شما می‏رود یا ذهن شما در عینک فرو می‏رود؟ جدایی میان محسوس بالذات و محسوس بالعرض را ذهن درک می‏کند. ذهن است که واقعیات خارجی را ادراک می‏کند. از همین جاست که پدیدارگرایان نظریه کانت را دنبال می‏کنند؛ یعنی می‏گویند که واقعیات وابسته به ماست. واقعیات وجود«درمایی» دارد و نمی‏تواند مستقل از ما باشد و چیزی که «درخود» است نمی‏تواند «درما» بشود. معقول بالذات، وجود «درمایی» دارد و معقول بالعرض وجود «درخود» دارد واتحاد آنها محال است. این مطلب همان سخن ابن‏سینا است که در رد نظریه اتحاد عاقل و معقول فرفوریوس مطرح کرده‏است. خلاصه از نظر یک پدیدارگرا همچون هوسرل دیوار غیرقابل عبوری میان ذهن ما و جهان خارج وجود دارد.
نظریه آرمسترانگ و فخررازی
آرمسترانگ که از طرفداران رئالیسم انتقادی «Critical Realism» است، یک سلسله انتقادات وارد برنظریه رئالیسم مستقیم را می‏پذیرد. او سعی می‏کند تا واژه «مستقیم» را معنا کند. از نظر او ادراک مستقیم به این معناست که واسطه‏ای میان شی خارجی و ذهن وجود ندارد. امام فخررازی هم معتقد است که ادراک به معنای اضافه است. وقتی شما اضافه‏ای به این میز پیدا کنید آن را درک خواهید کرد. فلاسفه بر سخن امام‏فخر ایراد گرفته‏اند. از جمله آنکه گفته‏اند ما علم به نفس پیدا می‏کنیم، در حالی که اضافه‏ای به نفس وجود ندارد. ما به معدومات علم پیدامی‏کنیم، در حالی که اضافه‏ای وجود ندارد. همین اشکالات بر رئالیسم مستقیم نیز وارد است. ما در کتاب «هرم هستی» از همین رئالیسم خام پند گرفته‏ایم و گفته‏ایم دو نوع وحدت داریم و ایرادات منطقی وحدت را نفی کرده‏ایم. وحدت وجود ابن‏عربی که خام «naive» است هیچگونه تشکیک را نمی‏پذیرد و لذا توجیه منطقی ندارد. او همه چیز را تجلی می‏داند. خلق و خالق و مخلوق در کار نیست و میان اینان اختلاف در مرتبه نیست. وحدت وجود انتقادی منطقی، این نظریه را قبول ندارد و نوعی کثرت را می‏پذیرد که مُخلّ به وحدت نمی‏باشد.
گفتیم که آرمسترانگ طرفدار رئالیسم انتقادی است. به نظر من ایدئالیسم بارکلی هم نوعی رئالیسم انتقادی است؛ یعنی رئالیسمی است که با علم حضوری انطباق پیدا می‏کند. او معتقد است که اینها محسوس به علم اعلای خداوند هستند؛ یعنی محسوس بالذات خدا می‏باشند.
در انتقاد بر نظریه باز نمود «Representation» باید گفت که خود ماهیت در ذهن است، نه صورت آن. این مطلب را در کاوشهای عقل نظری در انتقاد از مرحوم نایینی مطرح کرده‏ایم. ما در ذیل قضیه حقیقیه در آخر کتاب این بحث را مطرح کرده‏ایم.
کون بنفس لدی‏الاذهان للشئ غیرالکون فی‏الاعیان
اگرادراک ذهنی بخواهد حاکی از واقعیت خارجی باشد قیاس تشبیه پیش می‏آید. در اینجا حکایت نیست، عینیت است. دلیل بر عینیت این است که ما صورتهای ذهنی خود را به حمل شایع ذاتی مطرح می‏کنیم. عکس ما از خود ما حکایت می‏کند ولی نمی‏توان آن را حمل بر ذات کرد بلکه این یک شبح است.
تبیین نظریه مطابقت
ما عالم خارج را چگونه درک می‏کنیم؟ این مسئله بسیار مهمی است که برخی از فیلسوفان به تحلیل آن پرداخته‏اند. برتراندراسل معتقد است غریزه به ما حکم می‏کند که عالم خارج از ذهن وجود دارد. ادراکات تجربی ما به غریزه منتهی می‏شوند، وگرنه با ضرورت منطقی نمی‏توان آنها را اثبات کرد. از انکار این غریزه هم تناقض پیش نمی‏آید. پی‏بردن به عالم خارج از راه غریزه در صورتی قابل قبول است که نظم و ترتیبی خاص میان پدیده‏ها برقرار باشد. راسل می‏گوید ما به دلیل نظم و ترتیب پدیده‏های ذهنی خود، وجود عالم خارج را درک می‏کنیم. هرچند امکان دارد که غریزه اشتباه کند، ولی مادام که این اشتباه ثابت نشده، ما معلومات مبتنی بر خارج را قبول می‏کنیم. به بیان دیگر، اینکه معلومات ما منظم و مرتب است، احتمال اشتباه را ضعیف می‏سازد. خلاصه طبق نظر راسل علوم ما مبتنی بر تجربیات ما و تجربیات ما هم مبتنی بر غریزه است.
ما این مسئله را از طریق حمل و فرد بالذات مورد بررسی قرارداده و پاسخ یک سلسله از اشکالات را داده‏ایم.
می‏دانیم که دو نوع حمل داریم:
1 ـ حمل اوّلی ذاتی که حمل مفهوم بر مفهوم است.
2 ـ حمل شایع صناعی.
حمل شایع صناعی هم بر دو قسم است:
الف ـ حمل شایع بالعرض که مفهومی را بر فرد بالعرض حمل می‏کنیم. در فرد بالعرض هم مجموعه‏ای از مقولات دهگانه، جمع است. وقتی می‏گوییم سقراط انسان است. در اینجا تنها انسانیت بر سقراط حمل نشده بلکه مقولاتی چون جده، متی، ان یفعل وان ینفعل و... نیز در سقراط جمع شده است. در وجود سقراط تمام مقولات دهگانه وجود دارد. این نوع حمل را از این جهت حمل شایع بالعرض می‏گویند که بر فرد بالعرض حمل شده و در آن علاقه جزء به کلّ وجود دارد؛ یعنی انسانی که مطرح شده جزئی از یک کل است. وقتی می‏گوییم «زید را زدم» حمل ما حمل شایع صناعی بالعرض است، زیرا علاقه جزء به کل است. من فقط بر گوش زید زده‏ام، نه همه جای او.
ب ـ حمل شایع صناعی بالذات. در این نوع حمل به مقولاتی که در سقراط جمع شده است، کاری نداریم. آنها ملازمات سقراط هستند و دخالتی در ذات سقراط ندارند. اگر بگوییم سقراط انسان است، انسان را بر فرد بالذات سقراط حمل کرده‏ایم؛ یعنی بر آن حقیقتی که تشخص انسانیت به اوست. عوارض سقراط موجب تشخص حقیقی او نیستند. به این حمل از این نظر شایع می‏گویند که حمل طبیعت بر فرد است و از این جهت ذاتی است که مجازی نیست و علاقه جزء و کلّ هم در اینجا نیست. ذاتی هم در اینجا منطقی است، چون فرد عین طبیعت است و طبیعت و کلی طبیعی عین فرد است. اتحاد در اینجا به معنای ضرورت است و طبیعت را از وجود انتزاع می‏کنیم. ما انسانیت انسان را از همین وجودها انتزاع می‏کنیم. در اینجا این سؤال مطرح است که فلاسفه تجربی، مفاهیم ذهنی را از کجا به دست می‏آورند؟ آنها می‏گویند که ما از تجربه به دست می‏آوریم. اما شما از کجا فهمیدید که این انسان است یا این سفیدی است؟ نه این است که اینها را از تجربه به دست آورده‏ایم؟ حال می‏گوییم به همان نحو که مفهوم را از تجربه به دست آورده‏ایم، آن را به تجربه بازمی‏گردانیم. ما این مفاهیم را که در سیر صعودی با ضرورت از تجربه به دست آورده‏ایم، در سیر نزولی آنها را به سوی خودشان بازمی‏گردانیم. انطباق مفاهیم بر افراد بالذات، ذاتی است. چرا انسان بر حمار انطباق پیدا نمی‏کند؟ چون ثبوت چیزی برای خودش ضروری است و سلبش از خود، محال.3
البته حمل شایع بالذات با حمل اوّلی ذاتی در ضرورت با یکدیگر تفاوت ندارند و فقط فرق آنها در وجود است. منشاء ضرورت حمل مفهوم برمفهوم، وجود خارجی است.حال اگر با تجربه به فرد بالذات یا حمل شایع صناعی دست یابیم، می‏گوییم آن فرد بالذات ضرورت دارد. از همین جاست که می‏گوییم اگر با استقراء به فرد بالذات برسیم، استقراء با برهان اتحاد پیدا خواهد کرد. به بیان دیگر، استقراء فرد بالذات با برهان یکی است. مثلاً با فرد بالذات می‏توان رابطه حادث به قدیم را تبیین کرد، مُثُل افلاطونی را رؤیت کرد و سفیدی مطلق را مشاهده نمود چرا که این سفیدی مطلق، واقعیت عینی مثل سفیدی است. مطلق سفیدی در تمام واقعیات حضور دارد. مقصود از ارباب انواع هم مطلق سفیدی است، نه سفید مطلق. ابن‏سینا می‏گوید که معقول در محسوس موجود است؛ یعنی معقولات در محسوسات حضور دارند. منظور او مفاهیم نیست بلکه مراد این است که معقولات حضور حسی و عینی دارند.
مسئله مطابقت
مسئله مهمی که در اینجا مطرح است بحث مطابقت «Correspondence» است؛ یعنی چرا باید علوم حصولی با واقعیات مطابقت داشته باشند؟ این موضوع در فلسفه ارسطو مطرح شده و حکمای اسلامی هم به آن پرداخته‏اند.
مسئله تطابق در کتاب شفا مطرح شده است. ابن‏سینا نیز به این مسئله پرداخته که چرا صورتهای ذهنی باید بر واقعیات عینی انطباق داشته باشند؟
برخی از فیلسوفان به جای انطباق، از هماهنگی «Coherence» سخن به میان آورده‏اند. در این نظریه، روابط بین پدیده‏های ذهنی مطرح است. از نظر منطقی رابطه میان مقدمتین و نتیجه که به آن سنخیت می‏گوییم، این چنین است.
مکتب پراگماتیسم «Pragmatism» هم معیار دیگری را برای حقیقت علم ارائه داده است. از نظر آنها ترتب آثار یا اثر عملی، ملاک است. برای مثال اگر شما قرص آسپرین را خوردید و درد سر شما خوب شد، مسکن بودن آسپرین واقعیت دارد وگرنه دروغ است. این مطلب عامیانه است ولی می‏توان آن را به معیار منطقی بازگرداند. از نظر ما فرق میان حمل شایع صناعی و حمل اولی در همین ترتب آثار است. شاید مراد پراگماتیستها این باشد که در حمل‏های حقیقی همین آثار مطلوب مهم است. البته آنها دیدگاه خود را خیلی توسعه داده‏اند و تمام مسائل را به پراگماتیسم بازگردانده‏اند. از نظر ما شرط علم، مطابقت است ولی ما از کجا بفهمیم که تطابق وجود دارد؟ پاسخ این است که محسوس بالذات با حس اتحاد دارد. اصلاً در خود معنای محسوس بالذات، تطابق وجود دارد چرا که معنی محسوس بالذات این است که من چیزی را از خارج حس می‏کنم؛ یعنی آن صورتی که منطبق با خارج است یا دستکم ادعای تطابق را دارد درک می‏کنم. به همان طریقی که با ضرورت منطقی به محسوسات بالذات اطمینان داریم، به انطباق آنها هم اطمینان داریم. در آنجا دیگر تسلسل لازم نمی‏آید. درنهاد محسوس بالذات انطباق وجود دارد و انطباق یک عنصر تحلیلی از برای محسوس بالذات است. محسوس بالذات یعنی چیزی که منطبق بر محسوس بالعرض است و انطباق، چیزی نیست که از خارج به دست آید.

پاورقیها:

1. به عنوان مثال قضیه زیر را در نظر بگیرید: "Any Statment such as I see x Therefore I Know x."

2. اگر همین قضیه فوق را در منطق‏ارسطو بگذاریم چنین می‏شود. I see x whatever I have seen is known. ( : )Therefore I know x.

3. ثبوت شئ لنفسه ضروریٌ و سلبه محال


 
ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½:  |  شنبه 87 آبان 25  ساعت 2:56 عصر 

حقیقت علم از نظر صدرالمتألهین

دکتر ناصر عرب‏مؤمنی عضو هیئت علمی دانشگاه پیام‏نور اصفهان

چکیده1
در این نوشتار پس از بیان چندین دلیل از ملاصدرا در ردّ اضافه و کیف بودن علم، به حقیقت علم از نظر او، که عبارت است از انشاء ماهیت هر چیزی به وجود ظلی در عالم نفس و ...، با اشاره به دیدگاه وی در خصوص ابصار و احساسهای دیگر پرداخته شده است.
مباحثی همچون: حقیقت علم و ادراک عبارت است از وجود مجرد از ماده، فرق نظر ملاصدرا و ابن‏سینا در ادراک، چگونگی و مراحل ادراک از نظر صدرالمتألهین، نظریه ابداعی ملاصدرا و مشکل مطابقت، اتحاد نفس با عقل فعّال و ارباب انواع و...، علم حضوری و مسئله مطابقت، مسائلی هستند که باندازه لازم مورد بررسی قرار گرفته‏اند. اگر چه ازنظر او، همانند دیگر فیلسوفان مسلمان، مسئله واقعنمایی علم، مسلّم گرفته شده است، ولی نگارنده سعی داشته است در کنار طرح مباحث یاد شده، نقش آنها را از این منظر مشخص کند و بهمین جهت این مقاله یک نوشتار نقّادانه است.

کلید واژه:
علم؛ابصار؛
معلوم؛مطابقت؛
احساس؛نفس؛
در مقاله مربوط به وجود ذهنی گفته شد که این نظریه با اشکالاتی مواجه است و بنابرین هر فیلسوفی طریقی را برگزیده که باعتقاد صدرالمتألهین همگی به انکار وجود ذهنی انجامیده است. او راه حلّی را پیشنهاد کرد که اگر چه چهار اشکال مذکور در باب وجود ذهنی را جواب می‏داد ولی مسئله اصلی که مدّعای کثیری از فلاسفه و از جمله صدرالمتألهین بود یعنی حضور ماهیت اشیاء در ذهن و مطابقت ذهن و عین، نه از طریق براهین وجود ذهنی باثبات رسید و نه از راه دیگری روشن گردید و دیدیم که حتی توسّل به بداهت نیز نمی‏تواند کارساز و مفید واقع گردد، اما در عین حال گفتیم که این مطلب را در مقاله‏ای جداگانه پی می‏گیریم، شاید که راه بجایی ببریم و حلّ مشکل را بیابیم.
همانگونه که در آن مقاله متذکر شدیم، در این مبحث که در کتاب اسفار اربعه تحت عنوان بحث «عقل و معقول» مورد بررسی قرار گرفته است، مشکل صدرالمتألهین، مسئله «مطابقت» نبوده، چرا که او این مطلب را مسلّم و مفروض دانسته است و بیشتر، حیث وجودشناسی و اینکه حقیقت علم و ادراک به چه صورت و به چه نحوی از وجود بازگشت دارد و کیفیت حصول آن چیست و مراحل آن چگونه است، مورد نظر او بوده، اما در عین حال ما از مسئله «مطابقت» غفلت نکرده و آن را مدّ نظر داریم و امید است که جواب مقنع و قابل قبولی برای آن بیابیم.
قبل از اینکه حقیقت علم و ادراک را از دیدگاه صدرالمتألهین روشن کنیم لازم است بگوییم که او تفسیر علم را به «اضافه» و «کیف»، کلاً مردود می‏داند و دلایلی نیز برای آن ذکر می‏کند. البته ابطال قول به اضافه از براهین وجود ذهنی بدست آمد ولی در عین حال، صدرا به دلایل دیگری هم اشاره می‏کند:
1ـ اضافه، معنی حرفی و وجودی غیر مستقل دارد و قائم به طرفین است و لذا باید تحقق علم همیشه توأم با تحقق طرفین یعنی عالم و معلوم باشد در حالیکه علم به معدومات چنین شرطی را دارا نیست (این دلیل، در براهین وجود ذهنی بتفصیل مورد بحث قرار گرفت).
2ـ علم نفس به ذات خود، ممکن و متحقق است در حالیکه اضافه شی‏ء به نفس، ممتنع است.2
3ـ از این قول، لازم می‏آید که قدرت و اراده و عشق و شهوت و غضب و...نیز صرف اضافه باشند.3
باعتقاد صدرالمتألهین اگر علم از مقوله کیف باشد باید علم خداوند نیز از این مقوله و کیفیتی زائد بر ذات او باشد و در اینصورت باید ذات واجب در مرتبه ذات، فاقد علم بوده و پس از عروض کیفیت بر ذات او، متصف به علم گردد، زیرا مرتبه ذات، مقدم بر صفات زائده است در حالیکه تمامی صفات کمالیه خداوند، عین ذات اوست والاّ تعدّد واجب و اشکالات دیگر لازم می‏آید.
همچنین اثبات شده است که علم ما به ذاتمان عین ذات ماست و اگر علم از مقوله کیف و اعراض باشد باید بحکم اتحاد مزبور، ذات ما نیز کیف باشد در صورتیکه ثابت شده است که جوهر است نه کیف و...4 بلی در علم بغیر، آنهم در علم انفعالی، صورت ذهنی، ملازم با انفعال نفسانی واضافه به خارج است نه آنکه انفعال و اضافه، حقیقت علم را تشکیل دهد و در قوام ذات آن اخذ گردد.
از همین بیان نتیجه می‏شود که حقیقت علم در نظر صدرالمتألهین، ارتسامی و انطباعی نیست و قیام صورت علمی به نفس، قیام حلولی نمی‏باشد.5 صدرالمتألهین می‏گوید اینکه علم، صورت منطبعه در عقل باشد از سه وجه باطل است:
الأوّل، انّه لو کان التعقل هو حصول صورة فی العاقل لکنّا لا نعقل ذواتنا والثانی باطل بالضرورة الوجدانیة فالمقدم مثله...(در ادامه وجه لزوم یا دلیل آن را بیان می‏کند) و لأنّ کل ما یزید علی ذاتنا فإنّا نشیر إلیه بـ«هو» ونشیر إلی ذاتنا بـ«أنا»، فلو کان علمنا بذاتنا بصورة زائدة علینا، لکنا مشیرین إلی ذاتنا بـ«هو»، والثانی باطل بالضرورة فکذا المقدّم. الوجه الثانی أنّه لو کان الادراک عبارة عن حصول صورة المدرک، فلاشک أنّ هذه الماهیات مقارنة للأجسام الجمادیة مع أنّ الإدراک غیر حاصل لها، فعلمنا أنّ نفس حصول هذه الماهیات للجوهر لیس هو إدراکه لها...6
البته هم این دلایل و هم دلایلی که برای ردّ کیف بودن علم بیان شد بنظر ما با اشکالاتی مواجه هستند که یکی از این اشکالات، عدم تمایز و تفاوت بین مراتب و نحوه علم است. مثلاً اینکه می‏گوید اگر علم، عبارت باشد از انطباع و حلول صورت در نفس، یا اگر علم، کیف باشد، باید علم، منحصر بعلم بغیر باشد و علم ذات به ذات یا علم خداوند به اشیاء را شامل نگردد می‏توان آنرا باین نحو پاسخ گفت که در علم بغیر، حلول و ارتسام صورت می‏گیرد لکن علم ذات به ذات و علم حق تعالی به اشیاء، بنحو دیگری است یعنی علم به غیر، علم حصولی است و علم ذات به ذات و علم خداوند، حضوری.
همچنین دلیل صدرا که نقل شد باز نمی‏تواند ارتسامی بودن علم را نفی کند وحتی از دو دلیل اول ضعیفتر و آسیب‏پذیرتر است. تنها نتیجه‏ای که از این دلایل می‏توانیم بگیریم اینستکه بگوییم علم، منحصر به صور ذهنی و نقوش مرآتی و حالت ارتسامی نیست، نه اینکه از این دلایل نتیجه بگیریم که اصلاً نمی‏توان علم ارتسامی و * باعتقاد صدرالمتألهین اگر علم از مقوله کیف باشد باید علم خداوند نیز از این مقوله و کیفیتی زائد بر ذات او باشد و در اینصورت باید ذات واجب در مرتبه ذات، فاقد علم بوده و پس از عروض کیفیت بر ذات او، متصف به علم گردد، زیرا مرتبه ذات، مقدم بر صفات زائده است در حالیکه تمامی صفات کمالیه خداوند، عین ذات اوست والاّ تعدّد واجب و اشکالات دیگر لازم می‏آید.
انطباعی داشت. پس اگر قرار باشد این قسم از علم را انکار کنیم دلایل مذکور کافی نیستند و باید در پی شواهد و براهین قویتر باشیم.
نفس، مبدع صور ذهنی است نه محل آنها
تا اینجا معلوم گردید که نظر صدرالمتألهین با نظر قوم که علم را نوعی ارتسام و حلول صورت ذهنی در ذهن می‏دانند و حقیقت آنرا کیف نفسانی بحساب می‏آورند کاملاً متفاوت است و اگر او در بحث وجود ذهنی، روش قوم را برگزیده، این نوعی مماشات و بخاطر ایجاد تهیؤ و آمادگی ذهنی و بخاطر همان دلایلی است که در مقاله «نقد وجود ذهنی از دیدگاه صدرالمتألهین» نقل کردیم.
پس حقیقت علم چیست و نظر خاص و ابداعی صدرا در مورد آن چگونه است؟ اگر نه اینستکه هنگام علم به اشیاء، صورت آنها به ذهن می‏آید و در آن منعکس می‏گردد، پس چگونه آنها را شهود کرده و به ماهیتشان آگاه می‏گردیم و اصولاً چرا مواجهه با آنها هنگام ادراک، ضرورت دارد؟ در یک کلام بگوییم که نظر خاص صدرالمتألهین بر این حقیقت مبتنی است که علم به هر شی‏ء عبارت است از ایجاد و انشاء ماهیت آن بوجود ظلّی در عالم نفس یا ذهن، بنحوی که بین صورت ذهنی و نفس مدرِک، نوعی علیّت و معلولیت برقرار می‏باشد و حضور آن برای نفس، حضور اشراقی و قیام آن بنفس، قیام صدوری است و بنابرین، اشکالات معروف کیف و عرض بودن یک واقعیت، و مهمتر از این، مندرج شدن آن تحت چند مقوله، خودبخود منتفی گردیده و بدست و پا زدنهای کذایی نیاز نیست.
این خلاصه و فشرده‏ای بود از نظر ابداعی صدرالمتألهین در باب علم و ادراک که آن را با عبارات و تعابیر مختلف و متفاوتی در جای جای کتب خود، مخصوصا کتاب اسفار اربعه، تکرار می‏کند.7
فقط باید این را افزود که مواجهه با شی‏ء خارجی باین دلیل شرط لازم است که حضور آن، باعث اعداد نفس در انشاء تصورات ذهنی (احساسات) است، همچنانکه حضور صورتهای حسی برای ایجاد صور خیالی، لازم و ضروری است.
صدرالمتألهین برای اینکه منظور خود را بهتر بفهماند، این عقیده را از طریق بحث در حقیقت ابصار و کلاً حواس پنجگانه مورد ارزیابی قرار داده است. او پس از نقل رأی طبیعیون در باب ابصار (که مورد قبول ارسطو، اتباع او، فارابی و ابن‏سیناست) و نظریات ریاضیون و شیخ اشراق، سرانجام نظر خود را در مورد حقیقت ابصار بیان می‏کند.
نظر طبیعیون باینصورت است که هنگام ابصار، صورتی از شی‏ء مرئی در جزئی از رطوبت جلیدیّه، منطبع می‏گردد، مانند صورتی که در آینه نقش بسته است.
نظر ریاضیون بر خروج شعاع از چشم بر شی‏ء مرئی مبتنی است.
شیخ اشراق معتقد است که چون شی‏ء مرئی با چشم مواجه گشت، بشرط وجود مقتضیات و رفع موانع، نفس نسبت به آن، علم اشراقی حضوری پیدا می‏کند.
رأی صدرالمتألهین باینصورت است که: ابصار نه انطباع است و نه خروج شعاع و نه بدان نحو که شیخ‏اشراق می‏فرماید، بلکه بالاتر و عمیقتر از آنهاست، باینصورت که بانشاء صورت مماثل با شی‏ء مرئی از عالم ملکوت و باذن خداوند است و این صورت، مجرّد از مادّه و چنانکه گفته شد، مخلوق و معلول نفس و قائم به آن است، مانند قیام فعل به فاعلش، نه قیام مقبول به قابلش.
بعبارت دیگر، ابصار با خلاقیّت نفس است که صورتی مشابه با شی‏ء مرئی را در صقع ذات خود ایجاد می‏کند و این صورت، معلول نفس است باذن اللّه‏، و قائم به آن است، همچون قیام معلول به علتش و قیام سایه به صاحب سایه، و کلاً «این صورت بصری از شئون نفس است» نه اینکه نفس، محل قابل برای پذیرفتن صورتهای منتقل شده از اشیاء خارجی یا به قول علمای امروزی محلّ انعکاس نوری باشد که از اشیاء بیرونی بر آن می‏تابد. ملاصدرا در ادامه، وجود چشم و صورت طبیعی و وضع مخصوص را از شرایط ابصار می‏داند و علت احتیاج به شرایط نیز اینستکه نفس، در اوائل فطرتش ضعیف و غیر مستغنی از قوام بغیر است و بنابرین در ادراکاتش نیازمند به ماده جسمانی و شرایط دیگر است و اگر کمال یابد و از بدن طبیعی بینیاز گردد در ادراکات خود، مانند ادراکات جزئی بصری و سمعی و... نیز از جسم و جسمانیات و انفعالات آنها مستغنی می‏گردد.8
آنچه در مورد ابصار از صدرالمتألهین نقل کردیم در واقع مشتی بود نمونه از خروار، او از همین نمونه آغاز کرده و مطلب را به کل احساس تعمیم می‏دهد. مثلاً می‏گوید مذوق (چیزی که چشیده شده)، عبارت از کیفیت طعمی که قائم به جسم مطعوم است، یا کیفیتی که قائم بر رطوبت لعابی است و یا کیفیتی که قائم به جرم زبان است، نیست، بلکه عبارتست از صورت ذوقیه‏ای که قائم بر قوه ذوق است و تمام صور حسی اینگونه‏اند: «وهکذا الحال فی سائر الحواس، من أنّ المحسوس بالحقیقة هو الصورة الجزئیة الحاصلة للنفس بواسطة القوّة الحاسة، حتی الإبصار کما ستعلم»9 و در ادامه درباره سمع و حقیقت آن نیز بهمین نحو بحث می‏کند.
پس روشن شد که صور حسی و همچنین صور خیالی، مخلوق نفس هستند. اما گاهی می‏بینیم که صدرا این صور ذهنی را افاضه الهی می‏داند10 و این منافاتی با فاعلیت نفس ندارد، زیرا همه موجودات، اعم از علت و معلول و خالق و مخلوق، معلول و مسخّر اراده الهی هستند و اگر در جایی عنوان علیّت و فاعلیت را به شی‏ء می‏دهیم، منظور، واسطه فیض بودن آن است و این خلاقیّت، باذن و اجازه خداوند است (همچنانکه در مورد نفس هم گفتیم که انشاء و ایجاد صور ذهنی را باذن اللّه‏ و به کمک او انجام می‏دهد). بتعبیر دیگر می‏گوییم بنا بر عقیده صدرالمتألهین، اصل وجود صورت در حس ما، بانشاء نفس و خلاقیت آن است، همچنانکه اصل وجود صورت در ذات نفس، بافاضه و ایجاد خداست.
صدرا برای اینکه خلاقیّت نفس انسان نسبت به صورتهای علمی را ببهترین وجه نشان دهد تشبیه جالبی دارد؛ او می‏گوید مَثَل نفس در ایجاد این صور، مَثَل خداست در ایجاد اعیان خارجی، و همانطور که اعیان موجودات در پیشگاه خداوند، حاضر و بوجود او قائمند، همینطور صورتهای حسی و خیالی و عقلی در برابر نفس، حاضر و بوجود او قائمند.11 و از همینجا نتیجه می‏گیریم که معرفت نفس، رقیقه معرفت ربّ است و سرّ این مطلب اینستکه خداوند تعالی انسان را در ذات و صفات و افعالش، مثال خود آفریده است و شاید منظور امیر مؤمنان علی(ع) از جمله «من عرف نفسه، فقد عرف ربّه» همین باشد.12
البته باید توجه داشت از اینکه نفس انسان مثال خداوند است نباید توهّم شود که از هر جهت مانند اوست، زیرا خدای متعال خالق و علت هر چیزی است و نفس، مخلوق و معلول او، و در نتیجه ضعیف الوجود و القوام است. خداوند سرچشمه و منبع وجود است و نفس، شعاعی است از تشعشعات این منبع، و بنابرین، صور حسی و خیالی و عقلی که ناشی از نفس هستند، اشباح و سایه‏های موجودات خارجی و عینی می‏باشند. لذا می‏توان گفت که خداوند مثل ندارد و منزّه از آن است (لیس کمثله شی‏ء«شوری: 11» ) ولی مثال دارد که نفس انسان مثال اوست (وللّه المثل الأعلی «نحل:60»)13. مثل چیزی، آن است که با آن چیز در ماهیت متحد باشد ولی مثال برای ایضاح و نمایاندن است هر چند که در ماهیت با ممثل، متحد و یکسان نباشد.14
*نظر خاص صدرالمتألهین بر این حقیقت مبتنی است که علم به هر شی‏ء عبارت است از ایجاد و انشاء ماهیت آن بوجود ظلّی در عالم نفس یا ذهن، بنحوی که بین صورت ذهنی و نفس مدرِک، نوعی علیّت و معلولیت برقرار می‏باشد و حضور آن برای نفس، حضور اشراقی و قیام آن بنفس، قیام صدوری است و بنابرین، اشکالات معروف کیف و عرض بودن یک واقعیت، و مهمتر از این، مندرج شدن آن تحت چند مقوله، خودبخود منتفی گردیده و بدست و پا زدنهای کذایی نیاز نیست.
حقیقت علم و ادراک عبارت است از وجـود مـجرد از ماده
ملاصدرا پس از اینکه اثبات می‏کند که علم، حلولی و از سنخ کیف نیست بلکه صدوری، واضافه آن به نفس، اضافه اشراقی است نتیجه می‏گیرد که حقیقت آن، عبارت است از وجود، آنهم نه هر وجودی بلکه وجودی که از شوائب و کدورات ماده بدور است، زیرا ثابت کرد که علم و ادراک نفس به معلومات و مدرکات، عینا نظیر تجلی و اشراق نور وجود است ازحق بر ممکنات، و نفس، مثال و آیت حق تعالی است. پس همانگونه که وجود، عبارت است از ظهور ماهیات و ثبوت آنها در اعیان، همینطور علم، عبارت است از ظهور معلومات و ثبوت آنها در نفوس یا اذهان.15
گفتیم که بنظر ملاصدرا علم عبارت است از وجود، ولی نه هر وجودی بلکه وجود محض و غیر مادّی و خالی از شوائب عدم. او در اینباره چنین می‏گوید:«علم، امر سلبی مانند تجرد از ماده، و امر اضافی نیست بلکه وجود است و نه هر وجودی بلکه وجود بالفعل است نه بالقوه، و نه هر وجود بالفعلی بلکه وجود خالص غیر مشوب به عدم، و هر اندازه که از ماده و شوائب عدم خالص‏تر باشد، در علم بودن نیز شدیدتر و قوی‏تر است».16
چرا صدرالمتألهین ملاک علم را تجرد از ماده می‏داند؟ زیرا بعقیده او یگانه مانع علم و ادراک در باب وجود، ماده و لوازم آن است که همیشه موجب تفرّق و پراکندگی و غیبت است، زیرا اجزاء مادّی نسبت به اجزاء دیگر بیگانه هستند وهمه از یکدیگر پنهان ومحتجب می‏باشند و لذا هر جا که این مانع اساسی وجود نداشته باشد و موجودات از ماده و لوازم آن مجردباشند، حضور و شهود و در نتیجه علم وادراک نیز حضور دارد و هر چه تجرد از ماده بیشتر باشد حضور و ادراک نیز بیشتر و قویتر است. مَثَل ماده، مَثَل پرده و حجاب است که هر چه بیشتر کنار زده شود کشف و رؤیت هم بیشتر و بهتر می‏گردد.17
او از همین دلیل استفاده کرده، یک قاعده مهم فلسفی را به عالم علم عرضه میدارد و یک فصل از کتاباسفاراربعه را به بحث درباره این قاعده، تحت عنوان «فی¨ أنّ العاقل للشی¨ء یحب أن یکون مجردا عن المادة» اختصاص داده و بر اثبات آن برهان اقامه می‏کند.18 و چون در نظر وی ادراک بدون تجرد ازماده و غواشی آن امکانپذیر نیست، نه تنها قوه عاقله بلکه قوه خیال و کلاً قوه مدرکه را مجرد می‏داند و برای آن چندین برهان اقامه می‏کند. یکی از براهین تجرد عالم خیال، مبتنی بر مسئله «عدم انطباع کبیر در صغیر» است، باین نحو که اگر مدرِک صور خیالی، امری جسمانی باشد مسئله انطباع کبیر در صغیر پیش می‏آید و این امری است محال، پس محل این صور (قوه خیال) باید مجرد باشد. برهان دیگر بر تجرد قوه خیال، اجتماع امور متضاده است در ذهن، و حضور توأمان آنها در آن واحد؛ و بدیهی است که ممتنع است دو امر متضاد در اجسام و مواد مجتمع شوند و لذا محلی که این اضداد در آن حاصل می‏شوند باید جسم و جسمانی نباشد.19
ملاصدرا از دلایلی که در باب تجرد علم و ادراک و مانع بودن ماده و لوازم آن در امر معرفت آورده، قاعده دیگری را نیز نتیجه می‏گیرد بنام «کل مجرد عاقل» (قاعده اول عبارت بود از کل عاقل مجرد)، و می‏گوید پس از معرفت ماهیت و حقیقت علم واینکه علم عبارت است از وجود صورت شی‏ء که بدور از شوائب عدم و ماده و مادیّات است، اثبات این قاعده در غایت سهولت می‏باشد و حتی نیازمند به برهان جداگانه‏ای نیست20 و از این قاعده نتیجه می‏گیرد که هر امر مجردی، عقل و معقول خود است (اتحاد عاقل و معقول) و می‏گوید پس از اینکه اثبات شد هر مجردی عاقل ذات خود است، این قاعده نیز اثبات شده است و ببرهان جداگانه‏ای احتیاج نیست زیرا عاقل بودنِ چیزی نسبت به ذات خود، جدای از معقول بودن برای ذات خود نیست.21
نتایج حاصل از این قول
اولین نتیجه‏ای که از سنخ وجود بودن علم می‏گیریم حلّ اشکالات دیرینه در باب وجود ذهنی است. ملاصدرا همچنانکه این اشکالات را در قول به اشراقی و صدوری بودن علم پاسخ داده بود، در اینجا بنحو دیگر و بیان بهتری جواب می‏دهد. در اینجا می‏گوید بنابرین نظر، علم، کیف نیست بلکه علم، وجود است و ماهیت و مقوله آن مطابق با ماهیت و مقوله خارجی است یعنی علم به جوهر، جوهر است و علم به عرض، عرض؛ علم به انسان، انسان است وعلم به کیف، کیف و علم به کمّ، کمّ. بنابرین همه قیل و قالها و اشکال و جوابهای بیمورد، خود بخود از صحنه مباحث عقلی کنار رفته و بیجهت اذهان را بخود مشغول نمی‏دارد. طبق این قول، علم را مطابق با معلوم تقسیم می‏کنیم و همچنانکه ماهیت خارجی با وجود خارجی متحد است، ماهیت ذهنی (علم) نیز با ماهیت خارجی اتحاد دارد، بر همین اساس است که می‏گوییم علم به جوهر، جوهر است و علم به عرضی، عرض، و...22
بر مبنای این قول بنحوی میتوان بین فلاسفه، صلح و آشتی برقرار کرد باین نحو که بگوییم آنها که گفته‏اند علم، کیف است مرتبه کیف را دیده و کسانیکه گفته‏اند اضافه است مرتبه اضافه را دیده‏اند و خود صدرالمتألهین حقیقت عینی آن را دیده است و از همینجا و با توجه به قول «وجود بودن علم» نتیجه می‏گیریم که علم هم مانند وجود، دارای درجات تشکیکی است. علم، یک حقیقت است که در مرتبه‏ای شدید و قوی است و علم واجب را شامل می‏شود و در مرتبه‏ای تنزل یافته و ضعیف که عبارت است از کیف نفسانی، زیرا در هر حال باید به ماهیت خود نوعی اضافه قابلی داشته باشد.23
نتیجه دیگری که از این بحث حاصل می‏شود اینستکه علم، بدیهی ومستغنی از تعریف است زیرا گفتیم که علم در حقیقت، نحوه خاصی از وجود است. وجود، متعین بالذات و شخص حقیقی ماهیات می‏باشد و چون تعریف بحدّ، از طریق اجناس و فصول انجام می‏گیرد، علم که از سنخ وجود است نه جنس دارد و نه فصل، و بنابرین علم را نمی‏توان از طریق حدّ تعریف کرد و تعریف به رسم نیز از طریق خواص و لوازم است، در حالیکه علم مانند وجود در نظر عقل، اعرف از همه اشیاء است. آری، گاهی * صدرا برای اینکه خلاقیّت نفس انسان نسبت به صورتهای علمی را ببهترین وجه نشان دهد تشبیه جالبی دارد؛ او می‏گوید مَثَل نفس در ایجاد این صور، مَثَل خداست در ایجاد اعیان خارجی، و همانطور که اعیان موجودات در پیشگاه خداوند، حاضر و بوجود او قائمند، همینطور صورتهای حسی و خیالی و عقلی در برابر نفس، حاضر و بوجود او قائمند. و از همینجا نتیجه می‏گیریم که معرفت نفس، رقیقه معرفت ربّ است و سرّ این مطلب اینستکه خداوند تعالی انسان را در ذات و صفات و افعالش، مثال خود آفریده است و شاید منظور امیر مؤمنان علی(ع) از جمله «من عرف نفسه، فقد عرف ربّه» همین باشد.
بعضی از امور واضح و روشن، به تنبیهات و توضیحاتی احتیاج دارند تا انسان متوجه آنها گردد و آن امور برایش روشنتر و مکشوفتر گردند و وجود اینگونه است.24
همچنین چنانکه قبلاً یادآور شدیم و از خود صدرالمتألهین نقل کردیم، از مجرّد بودن علم، مشکل انطباع کبیر در صغیر حل می‏شود (در این مورد به صفحات قبل مراجعه شود) و نیز از این قول (موجود مجرد بودن علم) سه اصل مهم فلسفی که هر کدام برای حلّ دیگر مشکلات فلسفه، کارساز ومفید هستند (یعنی قواعد: «کل عاقل مجرد» و «کل مجرد عاقل» و «کل مجرد عاقل و معقول لنفسه») بدست می‏آید.
اختلاف نظر ملاصدرا و ابن‏سینا در ادراک
پس از قول به صدوری و وجودی بودن علم، تفاوت نظر صدرالمتألهین با نظر ابن‏سینا بخوبی روشن می‏گردد. ابن‏سینا و همچنین بسیاری دیگر از حکما معتقدند که وقتی ذهن با شی‏ء خارجی روبرو گردد، صورتی از آن شی‏ء در ذهن نقش می‏بندد، سپس قوه خیال، این صورت را تجرید می‏کند و بعضی از خصوصیات آن را حذف کرده و صورت خیالی بدست می‏آید، بعد قوه عاقله از طریق تجرید بیشتر، خصوصیات دیگری از آن را حذف نموده و صورت عقلانی را که همان مفاهیم کلی ماهوی یا معقولات اولیه هستند حاصل می‏کند.
صدرالمتألهین گرچه در این حدّ با آنها موافق است که علم با حس شروع می‏شود و اگر حس نباشد علمی در کار نخواهد بود25 ولی نظریه «تجرید» را بهیچ عنوان قبول ندارد بلکه ـ همانگونه که از بیانات گذشته معلوم شد ـ نظر او بر صدور است نه تجرید؛ باینصورت که وقتی ذهن انسان ـ که یکی از قوا و مراتب نفس است ـ با شی‏ء خارجی مواجه شود، صورتی از آن را می‏سازد وابداع می‏کند بدون اینکه در شی‏ء خارجی، دخل و تصرفی بوجود آید، اینک صورت حسی در ذهن ایجاد شده است. سپس قوه خیال از آن صورت حسی، بدون اینکه در آن دخل و تصرفی کند، صورتی مماثل یا مشابه، ابداع می‏کند و سرانجام قوه عاقله، صورتی عالیتر از صورت خیالی را با توجه به آن صورت خیالی، اما بدون هیچگونه دخل و تصرفی در آن، خلق می‏کند و بدین ترتیب معقولات اولیه یا صور عقلی بوجود می‏آیند.26
شایان ذکر است که بعقیده صدرا، نفس انسان گرچه نسبت به ادراکات حسی و خیالی از همان آغاز، مبدع و خلاّق است ولی نسبت به صور عقلی در بدو سلوک، چون ضعیف است، سمت خلاقیت ندارد و چنان است که گویی کسی شیئی را از دور در هوایی غبار آلود و تاریک می‏بیند، ولی هنگامی که نفس در سلوک عقلی قوّت گرفت با عقول مفارقه و صور عقلیه یا عقل فعال متحد گشته و آنها از شئون وجودی نفس می‏گردند (در مورد اتحاد با عقل فعال در مبحث جداگانه‏ای سخن خواهیم گفت) و سرانجام در آخرین مرحله، نسبت به صورت آنها سمت خلاقیّت پیدا می‏کند.27
البته این موضوع، قابل بحث و مناقشه است که چگونه نفس در آغاز، عقول مفارقه را از دور مشاهده می‏کند؟ آیا ارتباط آن با این عقول از نوع اتحاد است یا ارتسام؟ فرضا که بپذیریم ارتباط آنها اتحادی است، چون در این مرحله، نفس ضعیف است و نمی‏تواند عقولی را که قویتر از آن هستند ادراک کند (همانگونه که از صدرالمتألهین شنیدیم) در اینصورت مشکل مطابقت خارج با نفس یا ذهن بقوت خود باقی است ومطمئن نیستیم که صورت عقلی در نفس با صورت خارجی مطابق است یا نه؟ و حتی از کلام صدرا چنین بر می‏آید که این صورت ذهنی یا صورت عقلی واقع در نفس، کاملاً با امر خارجی مطابق نیست بلکه شبح و مثالی از آن است در حالیکه بنظر ملاصدرا قول به شبح، مساوی با انکار وجود ذهنی و کلاً انکار علم و معرفت است.
حتی یکی از معاصرین در توضیح بیانات صدرالمتألهین در باب کیفیت حصول صور عقلی می‏گوید این صور در آغاز، نسبت به نفس، قیام حلولی دارند و نفس، مَظهر (اسم مکان) آنهاست نه مُظهرشان (اسم فاعل)، و پس از اینکه نفس، کمال یافت و عقول مفارقه، از شئون وجودی آن شدند، نسبت به صور عقلی، مقام خلاقیّت پیدا می‏کند (مُظهر) و آنها را در صقع ذات خود ایجاد می‏نماید.28 البته کاری نداریم که این برداشت تا چه اندازه صحیح است، فقط می‏خواستیم نشان دهیم که بیان صدرا بگونه‏ای است که چنین برداشتهایی از آن می‏شود و اگر چنین برداشتی صحیح باشد، مشکل ارتسامی بودن ادراک که صدرا آن را بکلی مردود می‏داند بقوت خود باقی می‏ماند.
کیفیت و مراحل ادراک از نظر صدرالمتألهین
با توجه به بیانات گذشته، کیفیت و مراحل ادراک از دیدگاه صدرالمتـألهین را می‏توان بـاینصورت خلاصه کرد:
1ـ انسان باید با شی‏ء خارجی روبرو گردد وتا با آن مواجه نشود بهیچوجه ادراک، امکان ندارد وحتی ادراکات غیر مطابق با واقع نیز نمی‏توانند خود بخود حاصل شوند و در هر حال مایه‏های آنها از خارج است.
2ـ باید بین شی‏ء خارجی و نفس مدرِک، شرایط جسمانی مثل هوا، نور، فاصله مناسب و غیر آن موجود باشد.
3ـ پس از مواجهه با شی‏ء خارجی و گذشت از دو مرحله قبل و فعل و انفعالات مغزی و عصبی که اینها همگی معدّ هستند، قوای نفسانی بواسطه جنبه غیر مادی خود، صورتی مشابه و مماثل با صورت اشیاء خارجی را در خود می‏سازند که این صورت حسی است و نفس به آن علم حضوری دارد.
4ـ پس از ایجاد صورت حسی، بواسطه قوه خیال صورتی شبیه با این صورت حسی ساخته می‏شود و سپس بر اساس این صورت خیالی، صورت عقلانی، که به آن معقول اول گفته می‏شود، در نفس ایجاد می‏گردد. البته با در نظر داشتن تفاوت مراحل استکمال نفس باید بگوییم که در آغاز تکامل نفس، این صورت عقلی به طرزی خفیف از عقول مفارقه، مشاهده شده و در اواسط استکمال نفس، با آنها متحد گشته و بصورت واضحتر و قویتر آنها را تعقل می‏کند و سرانجام به مرحله‏ای می‏رسد که صورت آن عقول را در صقع ذات خود انشاء می‏نماید و پس از ایجاد معقولات اولیه، نفس با توجه به این صور، معقولات ثانیه را بوجود می‏آورد.
بدین ترتیب مراحل یا اقسام ادراک از نظر صدرالمتألهین عبارت است از: احساس، تخیّل و تعقّل. ضمنا او از قسم دیگری بنام «توهّم» نیز نام می‏برد ولی سرانجام آن را از اقسام ادراک حذف کرده و می‏گوید این قسم از ادراک در واقع جدای از ادراک عقلی نیست و فرق آن با ادراک عقلی در این است که ادراک عقلی، اضافه‏ای به امر جزئی ندارد ولی ادراک وهمی دارد و بنابرین نمی‏توان
* ابن‏سینا و همچنین بسیاری دیگر از حکما معتقدند که وقتی ذهن با شی‏ء خارجی روبرو گردد، صورتی از آن شی‏ء در ذهن نقش می‏بندد، سپس قوه خیال، این صورت را تجرید می‏کند و بعضی از خصوصیات آن را حذف کرده و صورت خیالی بدست می‏آید، بعد قوه عاقله از طریق تجرید بیشتر، خصوصیات دیگری از آن را حذف نموده و صورت عقلانی را که همان مفاهیم کلی ماهوی یا معقولات اولیه هستند حاصل می‏کند. صدرالمتألهین گرچه در این حدّ با آنها موافق است که علم با حس شروع می‏شود و اگر حس نباشد علمی در کار نخواهد بود ولی نظریه «تجرید» را بهیچ عنوان قبول ندارد بلکه نظر او بر صدور است نه تجرید.
ادراک وهمی را از اقسام جداگانه ادراک بحساب آورد.29
احساس عبارت است از شیئی که باهیئتها و عوارض مخصوص بخود، موجود در ماده و حاضر نزد مدرِک است و توأم با أین، متی، وضع، کیف و کم و غیر اینهاست و البته احساس و محسوس بالذات، صورت شی‏ء خارجی است نه خود آن، زیرا باید از شی‏ء محسوس، در قوّه حاسّه، اثری ایجاد شود تا آن را از حالت قوه به فعل در آورد و هنگامیکه این اثر بوجود آید لازم است که احساس بلحاظ ماهیت، مناسب با محسوس باشد چراکه در غیر اینصورت، احساس رخ نداده است و بنابرین لازم است امری که در حس، حصول یافته، صورت مجرد شی‏ء محسوس باشد که البته در این مرحله تجرید تامّ انجام نگرفته است.
تخیّل عبارت است از ادراک صورتی موجود با هیئتها و عوارض مخصوص، بدون شرط حضور ماده در برابر مدرِک (لابشرط است)؛ توهّم عبارت است از... و تعقل عبارت است از ادراک شی‏ء از حیث ماهیّت و حدّ آن، نه از جهت دیگری، خواه بتنهایی و خواه اینکه مقارن با ماهیت و حقیقت کلی دیگری باشد. در هر ادراکی ناگزیر از نوعی تجرید هستیم (این تجرید با تجریدی که قبلاً از سوی صدرا مردود دانسته شد متفاوت است). ادراک حسی، مشروط به سه چیز است: حضور ماده در مقابل آلت ادراک، توأم بودن با عوارض و هیئتها، جزئی بودن مدرَک. ادراک خیالی ازشرط اول تجرید شده است و ادراک وهمی از دو شرط اول و دوم و ادراک عقلی از همه شرایط.30
در نتیجه، نفس انسان پس از طی این مراحل (ادراک محسوسات، مخیلات و معقولات) و بواسطه آنها تبدیل به عالم عقلانی می‏گردد که تمام مراتب وجود از مبدأ اول گرفته تا پایینترین مراحل وجودی یعنی عالم مادّی و طبیعی در آن مترتب است،31 عالم محسوس، مطابق است با ادراک حسی، عالم خیال و مثال، مطابق با ادراک خیالی و عالم معقول، مطابق با ادراک عقلی.
نظریه ابداعی ملاصدرا و مشکل مطابقت
در مبحث «وجود ذهنی» و در بحث «حقیقت علم و ادراک» که در آن ملاصدرا راه دیگری را برگزید، بوضوح دریافتیم که باعتقاد او تنها پل ممکنی که بین ذهن و عین وجود دارد و بواسطه آن، رابطه واقع‏بینانه بین دو عالم عین و ذهن معنی پیدا می‏کند، رابطه ماهوی بین آنهاست، یعنی حضور و حصول ماهیت خارجی در ذهن، در غیر اینصورت نمی‏توانیم بگوییم که علم، ارزش و اعتبار دارد وحتی نمی‏توان گفت که احساس و علمی پدید آمده است.32 بهمین جهت صدرا هم، مانند بسیاری از فلاسفه اسلامی دیگر می‏گوید بهر اندازه علم به ماهیت پیدا کنیم معرفت پیدا کرده‏ایم و بهر اندازه که علم به ماهیت نداشته باشیم معرفت هم نداریم و در واقع علم واقعی، علم به ماهیت است و از همین علم است که می‏توانیم تعریف حدی از اشیاء بیرونی ارائه دهیم.
در جای خود نشان داده‏ایم که این ادعا نه از طریق براهین وجود ذهنی، بنحو عقلی و استدلالی اثبات شده33 و نه از طریق دیگری. ما امید خود را متوجه نظریه خاص و ابداعی صدرا که تحت عنوان «حقیقت علم از نظر صدرا» از آن یاد شد گردانیدیم. اینک پس از بررسی آن مبحث ببینیم که آن نظریه تا چه اندازه می‏تواند مسئله مطابقت علم و معلوم را جوابگو باشد. در آنجا دیدیم که صدرالمتألهین می‏گوید نفس انسان که مثال اعظم خداوند است صورتی شبیه به صورت شی‏ء عینی را انشاء می‏کند همچنانکه خداوند وجود خارجی آن را ایجاد کرده است و از این بالاتر همین صورت علمی، در واقع نوعی وجود ـ آنهم وجودی مجرد و خالی از حجابها و موانع مادّی و شوائب فقدان و عدم ـ است و در نتیجه حقیقت آن، عبارت است از کشف و ظهور و نور؛ و چیزی که عین نور و ظهور باشد تردید در یقینی بودن آن بیمعنی است بلکه هر آنچه با آن مرتبط باشد، مکشوف و معلوم آن نیز هست، پس بعد از این نظر، چه سؤال از مطابقت علم و معلوم؟ همچنین اگر نفس مدرکه طبق اصل «کل عاقل مجرد» و بتأکید صدرا «کل مدرک مجرد»، وجودی مجرد و عالیتر و قویتر از عالم طبیعت باشد و بر اشیاء احاطه وجودی داشته باشد و با اشراف تمام بتواند اشیاء را بطور مستقیم و بدون هیچ واسطه‏ای درک کند این اعتقاد «مطابقت»، بیشتر و بیشتر تأیید می‏گردد، مخصوصا اگر عقیده او را «که همه علوم از جانب خداوند افاضه شده‏اند و نفس، حکم آلت و واسطه فیض را دارد» به آن بیفزاییم، دیگر جای هیچگونه تردیدی در مورد مطابقت باقی نخواهد ماند.
اما متأسفانه هنوز تردید نسبت به کارآیی این مبحث در حل مشکل مطابقت بر جای خود باقی و حل آن برایمان، مشکل است و علت آن، این واقعیت است که مشکل ما از جهت مطابقت و معلوم بودن خود صورتهای ادراکی برای نفس و همچنین از جهت تطابق صورتهای عقلی و خیالی با صورتهای حسی نیست بلکه از جهت مطابقت صورتهای ادراکی با خود اشیاء خارجی و باصطلاح، معلومات بالعرض است، و اتفاقا صدرالمتألهین اصرار و تأکید دارد بر اینکه آنچه صادر از نفس و معلول آن و مکشوف و حاضر در نزد آن است، معلوم بالذات و خود صورت ادراکی است نه هیئتها و اشکال و عوارض مادی خارجی، و چنانکه دیدیم برهان اقامه کرد بر اینکه اجسام و عوارض آنها نمی‏توانند برای نفس حضور داشته باشند: «لکن ما به الإحساس و المحسوس بالذات و الحاضر بالذات عند المدرک، هو صورة ذلک الشی¨ء لا نفسه»34.
اگر بگوییم نفس بواسطه احاطه‏ای که بر اشیاء خارجی دارد آنها را بعینه شهود می‏کند و بنابرین صورتی را که از آنها میسازد کاملاً مطابق با واقع خارجی است، این ادعا را، بیان منقول از ملاصدرا که علم ما به اجسام و عوارض مادی و جسمانی نمی‏تواند تعلق گیرد، باطل می‏گرداند و از این بالاتر، ابطال آن از اشکالاتی که او بقول منسوب به شیخ الاشراق در خصوص احساس و ابصار گرفته است، بخوبی معلوم می‏گردد.
نظر شیخ الاشراق این بود که وقتی نفس با اشیاء خارجی مواجه شود بواسطه اشراف و احاطه‏ای که نسبت به آنها دارد به آنها علم اشراقی حضوری پیدا می‏کند. ولی صدرالمتألهین چند اشکال بر این نظریه می‏گیرد: 1ـ به برهان ثابت شده است که ممکن نیست جسم مادی و عوارض آن مورد ادراک قرار گیرند مگر بالعرض. 2ـ احول دو صورت را می‏بیند و اگر عینا همان امر خارجی باشد لازم می‏آید چیزی که در خارج وجود ندارد مورد ادراک قرار گیرد و قول باینکه یکی از آنها در خارج است و دیگری در خیال یا در عالم مثال، بیوجه است. مهمترین اشکال، اشکال سوم است که ادعای ما را بهتر تأیید می‏کند35 ولی بدلیلی آن را به بحث «علم حضوری» موکول خواهیم کرد.

 



 
ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½:  |  شنبه 87 آبان 25  ساعت 2:54 عصر 
<      1   2   3   4      

    ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½اگ
ابن سینا و تشیع دوازده امامی
[عناوین آرشیوشده]